زری(با یک گل آفتابگردان)
زری(با یک گل آفتابگردان)
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

خانه به دوشی خاطرات

خاطرات؛ شاید بزرگترین تفاوت میان خاطره و خیال آن است که؛ خاطرات خانه دارند و افرادی واقعی رقم‌شان زدند. اما خانه ها مگر چیزی جز سنگ و چوب و آجرند؟ دیروز در حیاط خانه کودکی ام راه می‌رفتم به خاطرات فکر می‌کردم. به امید اینکه بتوانم خبر خوبی که مرا غمگین کرد را هضم کنم. پدر بزرگ مادر بزرگم می‌خواهند خانه را بفروشند و از اینجا بروند. تقریبا هیچ‌گاه در زندگیم دلتنگ خانه‌ای یا مکانی نشده‌ام. اما حال نفسم بالا نمی‌آید.
به خودم می‌گویم خانه‌ها همه از سنگ و سیمان و آهن‌اند. اما من اولین بار روی موزاییک‌های کف این حیاط دوچرخه سواری یاد گرفتم. دنیا پر از زنبور است. اما من اولین بار نیش زنبور های همین حیاط را خورده‌ام. برف که می‌آید حیاط تمام خانه‌های شهر سفید می‌شود.اما من، پسر دایی و دختر دایی‌ام اولین بار در این حیاط آدم برفی درست کرده‌ایم. اصلا همه اینها به کنار چاقاله های درخت زرد آلو را چه کنم هر سال از اوایل عید تا اول اردیبهشت من بودم و شاخه های این درخت زرد آلو. هنوز رد سیاهی زغال‌های شش خانه ام در خاطر شیار های کاشی کف حیاط مانده. بلال های تابستان. نذری ، روضه و جشن‌ها.
آری من می‌خواستم گم بشوم؛ اما این با گم شدن فرق دارد. گم شدن یعنی هنوز خانه‌ای هست که تو می‌دانی باید در حالی که کمی درش را هل می‌دهی کلید را دوبار به سمت چپ بچرخانی. خانه‌ای هست که دیوار‌هایش پر از رد یادگاری‌های تو با مداد است چون تازه یاد گرفته بودی اسمت را بنویسی و ذوق داشتی. خانه ای که زمینش رد پایت و دیوار هایش صدایت را می‌شناسند. خانه ای که مورچه هایش مزه گوشت و پشه‌هایش مزه خونت را می‌دانند. خانه‌ای که می‌دانی چگونه شیر آبش را باز کنی بی آنکه صدا کند. اما حال آن خانه سنگی با در قهوه‌ای سوخته وسط بن بست میخک گم می‌شود. آن هم برای همیشه. مردی می‌آید با بولدوزر رد ما را از روی آجر به آجر این خانه ویران می‌کند. تا آجر‌ها، دستگیره‌ها، در‌هاو تیر آهن های این خانه هم بشوند مثل همه آجرها و آهن‌های دنیا. بی‌خاطره بی‌گذشته بی‌معنا. درخت کودکی‌های مرا هم پیش از شکوفه کردن از ریشه در خواهد آورد. دیگر زنبور ها به اینجا نخواهند آمد. چون گل‌ها خشکیده، درخت‌ها از جا در‌آمده و مهم‌تر از همه دختری هم نیست که بتوان نیشش زد.
گفتم بزرگترین تفاوت خاطره با رویا این است که؛ خاطرات در مکان‌هایی واقعی با آدم هایی واقعی رخ می‌دهند. پس اگر خانه‌ها و ادم‌های یاد‌های ما از گذشته برای همیشه گم بشوند؛ خاطرات هم توهمی دور می‌شوند که اندک اندک در مه فرو می‌روند. در تمام این سالها به این فکر می‌کردم که روزی مردی را دوست خواهم داشت. بچه ای را به دنیا خواهم آورد؛ بعد بچه‌ام را به این خانه می‌آورم و کودکیم را نشانش می‌دهم. اما حال نمی‌دانم باید اورا کجا ببرم. جلوی در اپارتمانی مثل تمام آپارتمان های شهر؟ نه من این را نمی‌خواستم. این گم شدن نیست خانه به دوشی است. من نمی‌خواهم مثل خانه به دوش ها اثر انگشتانم را از روی دستگیره ها، رد لاستیک دوچرخه ام و چند قطره خون زانو‌هایم را از روی موزاییک‌های حیاط، کودکیم را از درخت زرد آلو و یادگاری‌هایم را از روی دیوار های هال جمع کنم فشار بدهم تا جا برای خاطرات باز شود بعد در کیسه را ببندم کیسه به دوش از این شهر بروم. اما کاری نمی‌توانم بکنم. گاه باید خاطرات را خانه به دوش کرد تا بی صاحب نشوند.
این خانه و تمام رد هایی که از کودکی و گذشته من در آن باقی مانده بدون بوی دلمه و کوفته های مادربزرگم مفت نمی‌ارزد. بدون قربان صدقه های پدر بزرگم که اگر از او جان آدمیزاد هم بخواهی می‌رود از بازار برایت پیدا می‌کند و می‌آورد. اما انها هم کم کم مهو می‌شوند. مثل خاطرات من که مه برشان می‌دارد. و روزی خواهد آمد که، تصاویری گنگ در ذهنم نقش خواهند بست از خانه ای که دیگر نیست. صدای ای قربون دخترم برمی که نیست. دستی که بر روی موهای قهوه ای دختری کشیده می شود که نیست. گل های نرگس و زنبقی که دیگر نیست. تنها چیزی که هست دختریست که دارد رنگ می بازد. نوه ای که چروک های زیر چشم دختر را می‌شمارد و هر روز برای کم رنگ‌تر شد دختر غصه می‌خورد. و دو سنگ قبر شاید هم چهار تا یا بیشتر و خاطراتی خانه به دوش و بی صاحب که دخترک هر روز بیشتر از یادشان می‌برد و در نهایت دختری که خودش هم دیگر نیست...

حیاط خانه مادربزرگ، درخت زردالو کودکی و بوته های نرگس و زنبق که در تصویر جا نشد
حیاط خانه مادربزرگ، درخت زردالو کودکی و بوته های نرگس و زنبق که در تصویر جا نشد


خاطراتدوچرخه سواریخانه
فقط می ترسم که فردا بمیرم و هنوز خودم را نشناخته باشم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید