-جانان؟
گونههاش رنگ انارِ تازه دون کرده مامان بزرگم رو میگیره، ضعف میکنم برای این خجالتی بودنش...
- ده بار گفتم یهویی اینجوری صدام نکن!
خندم میگیره، این دختر با تموم خجالتی بودنش، خواستنیه
-مثلا باید خبر بدم؟ بگم خانم اجازه هست جانان صداتون کنیم؟
مثل همیشه که کم میاره، مشتی به بازوم میکوبه و میگه:
- با تو نمیشه حرف زد، همیشه یه چیزی تو آستین داری!
میخواد بره که دستشو میگیرم و با اخمی ساختگی و عشقی واقعی جواب میدم:
- آن لحظه که جانم گفتی، نمیدانم چه شد، اما جان از من گرفتی و جانان شدی.
دلبر افسانهایم، گفتیم خریداریم نازت را، تو برشکسته شدهی این عشق را نمیخواهی؟
«ز- مهرنیا»