زهرا مهرنیا
زهرا مهرنیا
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

جانان

-جانان؟

گونه‌هاش رنگ انارِ تازه دون کرده مامان بزرگم رو می‌گیره، ضعف میکنم برای این خجالتی بودنش...

- ده بار گفتم یهویی اینجوری صدام نکن!

خندم میگیره، این دختر با تموم خجالتی بودنش، خواستنیه

-مثلا باید خبر بدم؟ بگم خانم اجازه هست جانان صداتون کنیم؟


مثل همیشه که کم میاره، مشتی به بازوم میکوبه و میگه:

- با تو نمیشه حرف زد، همیشه یه چیزی تو آستین داری!

میخواد بره که دستشو میگیرم و با اخمی ساختگی و عشقی واقعی جواب میدم:

- آن لحظه که جانم گفتی، نمی‌دانم چه شد، اما جان از من گرفتی و جانان شدی.

دلبر افسانه‌ایم، گفتیم خریداریم نازت را، تو برشکسته شده‌ی این عشق را نمی‌خواهی؟

«ز- مهرنیا»

دیالوگعاشقانهدلنوشتهرمان
قلم در دست میگیرم و از جان مینویسم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید