ویرگول
ورودثبت نام
امیررضا عبدوی
امیررضا عبدویمن بیشتر در تلگرام فعالیت می‌کنم. @ChannelDreams
امیررضا عبدوی
امیررضا عبدوی
خواندن ۷ دقیقه·۴ ماه پیش

داستان کوتاهِ «در دام»

گروهبانان ریکو و پوزل از پله های نمور و تاریک زیرزمین بالا می‌آمدند. رفته رفته نور بیشتری به چهرشان می‌رسید و محیط روشن‌تر می‌شد. گروهبان پوزل مچ و روی دست راستش را می‌مالید و انگار درد می‌کشید. ریکو هم با پارچه‌ی کهنه و کثیفی رد های خونِ خشک شده روی صورتش را پاک می‌کرد.

«پوزل بخدا قسم تلف می‌شه.»

«تو راه بهتری بلدی؟ ما از دستورات پیروی می‌کنیم. تا حرف نزنه اوضاع همینه.»

پله‌ها تنگ بود و فضا فقط برای رد شدن یک نفر بود. پوزل که صورتی استخوانی و تراشیده و اندامی نسبتا لاغر داشت، جلوتر می‌آمد و ریکو هرازچندگاهی می‌ایستاد تا نفسی تازه کند؛ بعد با کمک گرفتن از زانوهایش دوباره راه می‌افتاد.

پوزل با کلافگی به عقب برگشت و گفت:«اگر تنها بودم تا الآن سه بار این پله‌هارو رفته بودم! بجنب شب شد.»

«الا...الآن می.. می‌رسم.»

دو سرباز مقابل ورودی پله‌ها ایستاده بودند که بهنگام رد شدن ریکو و پوزل پا کوبیدند. سربازها لباس‌های ساده و یک دست خاکی داشتند و با دو سلاح غیرخودکار به حالت آماده‌باش ایستاده بودند.

ریکو اندکی تندتر راه رفت تا به پوزل برسد:«تو بهش بگو پوزل، دفعه قبل من گفتم.»

«اگر به حرف اومده بود هم می‌گفتی من بگم؟»

«لجباز نباش؛ دفعه بعد من می‌گم.»

«باشه.. باشه؛ حوصله ندارم باهات بحث کنم ریکو.»

دفتر فرماندهی در طرف دیگر محوطه بود. آلونکی چوبی که چهار پله از سطح زمین بالاتر بود.

«حداقل تو دفتر که میایی؟ نکنه جفت کردی می‌خوای همینجا وایستی؟»

«چاره‌ای نیست باید بیام. اگرم نیام سرباز می‌فرسته بیارنم داخل. اه... لعنت به این پله‌ها!»

سربازِ مخصوص فرماندهی با سردوشیِ سفید و کلاهِ سرخ که مقابل در ایستاده بود، داخل رفت و حضور گروهبانان را گزارش داد. سپس بیرون آمد و به آنها گفت بروند داخل. پوزل و ریکو نفس عمیقی کشیدند.

احترام نظامی گذاشتند و پا کوبیدند.

«زنده باد وطن»

«زنده باد وطن»

ستوان ریسته پشت میز درحال امضا کردن برگه هایی بود که سربازی دیگر با سردوشی سفید مقابل او قرار می‌داد. بدون اینکه نگاهش را از روی برگه هایش بردارد گفت:«آزاد. خب؟»

«جناب خدمتتون عارضم که... نتونستیم به حرف بیاریمش.»

ریسته کارش را متوقف نکرد و هنوز درحال امضا کردن بود. به یکباره انگار که موجودی شیطانی وارد جلدش شده باشد از صندلی با عصبانیت بلند شد و سمت گروهبانان رفت. سیلی محکمی به ریکو زد که صورت گوشتی‌اش را به سمتی پرت کرد. بعد با مشت به شکم پوزل کوبید. پوزل سعی زیادی کرد که از جایش تکان نخورد و ناله نکند اما به وضوح درد می‌کشید و چهره‌اش کبود شد.

«شما دوتا کودن یه زنِ تنها رو نمی‌تونید به حرف بیارید؟ آشغالای کثافت من وقتی گروهبان بودم با سه تا سرباز ده روز یه گذرگاه رو نگه داشتم. بیخود کردید نمی‌تونید به حرف بیاریدش.»

«جناب اگر ادامه می‌دادیم تلف می‌شد. نمی‌تونستیم...» سیلی ریسته نگذاشت پوزل حرفش را کامل کند.

«خفه خون بگیر وقتی حرف بدردبخوری نداری بزنی. نیم ساعت بهتون وقت می‌دم یا به حرف میاریدش یا می‌دم بندازنتون بازداشتگاه مثل سگ بپوسید... بله قربان هم یادتون رفته هان؟» دوباره با مشت و لگد به جان هر دو گروهبان افتاد.

«جای شما بودم بدو بدو می‌رفتم و به حرف میاوردمش.»

«بله... قربان.»

 

...

 

کوچکترین صدایی در سیاه‌چالِ زیرزمین می‌پیچید و بارها انعکاس می‌کرد. حتی صدای حرکت موش‌ها یا صدای جویدنشان بعد از اتمام تا چندثانیه ادامه پیدا می‌کرد. کف سیاه‌چال تکه‌های خونِ دلمه شده بوی متعفنی به محیط می‌داد. چراغ ضعیفِ نفتی تنها منبع نور بود، اما برای محیط کوچک زندان کافی بود. نزدیک به دیوار روبه روی درب ورودی، دستان زنی را با زنجیر به دیوارهای کناری بسته بودند و زن انگار که روی صلیب باشد بیهوش شده بود. موهای بلند و سیاهش روی صورتش ریخته بود و لباس‌هایش به قدری خونی بود که نمی‌شد فهمید در ابتدا چه رنگی داشتند. در فواصل نسبتا طولانی تقلا می‌کرد تا بتواند نفس بکشد که باعث می‌شد صدای ضعیفی از ته گلویش بیرون بیاید.

گروهبان پوزل و ریکو با عجله پله‌های دالان را پایین آمدند و غل و زنجیر در را باز کردند. سطل آبی در دست پوزل و تکه نانی در دست ریکو بود. ریکو نان را چند بار در سطل آب فرو کرد و بعد پوزل کل آب را روی زن خالی کرد. زن ناله کرد، جیغی کوتاهی کشید و به لرزه افتاد.

ریکو سمت او رفت و گفت:«این و قورت بده.»

زن نان را پس میزد اما ریکو به زور نان خیس شده را در دهان او چپاند.

«اینو بخور تا نمردی. شاید لقمه آخرت باشه. فقط چند دقیقه وقت داری. اگر حرف نزنی تیربارونت می‌کنیم.»

زن در حالی که می‌لرزید نان را قورت داد و هیچ‌چیزی نگفت.

پوزل جلوتر آمد:«خوب خوابیدی؟»

زن تکانی خورد و گفت:«آره... خوابیدم... خواب هم دیدم.»

«تعریفش کن. دوست داریم بشنویم.»

«معلومه که... دوست...دوست داری... آخه راجع به... مادرت بود.»

پوزل شانه های زن را گرفت و با زانو به سینه‌ی او کوبید.

«چرا اینقدر تقلا می‌کنی؟ حیف نیست تو این دخمه بمیری؟»

«فکر کردم... قراره.... تیربارونم کنید.»

پوزل از روی کلافگی دستی روی سرش کشید و عقب‌تر رفت. ریکو با میله‌ی باریکی نزدیک شد و چند ضربه‌ی محکم به ساقِ پای زن زد. زن جیغ می‌کشید و تکان های شدید می‌خورد، اما ریکو به ضربه زدن ادامه می‌داد.

«کجا مستقرید؟ پناهگاهتون کجاست؟ نقشه بعدی‌تون چیه؟ زودباش بگو. بگو. بگو. اینقدر می‌زنم تا بگی.»

زن لابلای جیغ کشیدن فحش می‌داد و ناسزا می‌گفت و هر دو گروهبان را تحقیر می‌کرد.

پوزل سمت ریکو رفت و او را گرفت:«بس کن... بس کن می‌میره. بیفته بمیره اوضاعمون بدتر می‌شه.»

زن دوباره بیهوش شده بود.

ستوان ریسته در اتاق فرماندهی با کلافگی طول و عرض اتاق را طی می‌کرد و مدام به ساعتِ جیبی خود نگاه می‌کرد. دود سیگار تمام اتاق را گرفته بود. پشت هم سیگاری لای لب‌هایش می‌گذاشت و سرباز شخصی‌اش آن را با کبریت روشن می‌کرد.

پوزل نفس زنان با سطل دیگری از راه رسید و بسرعت آن را روی زن خالی کرد. تنِ زن به رعشه افتاد و گریه و ناله کرد. ریکو روبه‌رویش ایستاد و گفت:«دنبال چی هستی آخه زن؟ چه فایده‌ای داره حرف نمی‌زنی؟ لوشون بده و خودت رو خلاص کن.»

پوزل از شانه های زن گرفت و چند تکان محکم به او داد:«بس کن، بس کن گریه نکن. یه کلمه‌ست، بگو کجان.»

«شماها... هیچی.. نمی... نمی‌فهمید.»

صدای پایین آمدن کسی از پله ها آمد. مو به تن دوگروهبان سیخ شد. به سمت ورودی چرخیدند و منتظر ماندند. ستوان ریسته و سربازش از ورودی داخل شدند. به اطراف نگاه کرد. عمیقا ترسیده بود اما سعی کرد آن را بروز ندهد. با اشاره سر گروهبانان را به سرباز سپرد و با زن تنها شد. زن به سختی سرش را بلند کرد تا ببیند چه کسی وارد شده است. زیر هردو چشم سیاه، لب‌ها، گونه و چانه‌اش پاره پاره شده بود.

ستوان همچنان همانجا ایستاده بود و نمی‌دانست چکار کند.

زن گفت:«آزاد.»

«خانوم، با اینکه ضربه سختی به گردان من زدید برای شما احترام زیادی قائلم. این خبر خوب رو بهتون می‌دم که تا دقایقی دیگه تیربارون می‌شید و از این وضع فلاکت بار خارج می‌شید. دستور دارم که اگر به حرف نیومدید، تیربارونتون کنم.»

زن سرش را پایین انداخته بود و بغضش را قورت می‌داد. تمام سعیش را می‌کرد تا ستوان صدای هق هقش را نشنود.

«این فرصت آخره چیزی نمی‌خواید بگید؟»

«شما بهتر از اون دوتا به زبون ما صحبت می‌کنید. آفرین.»

«به جرمتون آگاهید یا مراتب قانونی رو طی کنم؟ می‌دونید به هرحال دوستانِ خراب کارتون اینطور فکر می‌کنن که شما لوشون دادید و به هر حال جاشون و نقشه‌هاشون رو عوض می‌کنن. دوستاتون هیچوقت نمی‌فهمن شما تا اخرین لحظه مقاومت کردین.»

«حداقلش تو یه ستاره دیگه گیرت نمیاد و همینی می‌مونی که هستی.»

«مثل شما زیاد هست، من فرصت زیادی دارم که ترفیع بگیرم»

«تمومش کن»

ستوان گلویش را صاف کرد، نزدیک زن ایستاد و گفت:«شما به جرم خرابکاری، ترور و قتل‌ عامِ پرسنلِ ارتشِ عالی مملکت و انهدام خط آهن ارتش محکوم به تیرباران می‌شید.»

 

...

 

نسیمِ خنک شبانگاهی موهای پریشون و خونیِ زن را در فضای باز به جهت‌های مختلف تکان می‌داد و بوی خون را در فضا پخش می‌کرد. سربازها در دسته‌ای 9 نفره در مقابل زن ایستاده بودند. ستوان ریسته، با شنل زرشکی و مخصوص در کنار دسته آماده انجام مراسم بود.

«جوخه‌ی 131 ارتش‌ِ عالی مملکت؛ گوش به فرمان..!»

سربازها همزمان گلن‌گدنِ سلاح‌هایشان را عقب کشیدند و یک فشنگ در آن گذاشتند.

«فرمان به..»

تمام سلاح ها سمت زن گرفته شد. زن، سرش پایین افتاده بود و انگار آگاهی نداشت که کجاست. سربازها سلاح های غیر خودکارشان را به طرف زن گرفتند و آماده چکاندن ماشه‌ها شدند.

«آتش!»

داستانداستان کوتاه
۵
۰
امیررضا عبدوی
امیررضا عبدوی
من بیشتر در تلگرام فعالیت می‌کنم. @ChannelDreams
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید