امیررضا عبدوی
امیررضا عبدوی
خواندن ۹ دقیقه·۱۳ روز پیش

داستان کوتاه «آنها سوگند نمی‌خورند»

اخبار در ابتدا امیدوار کننده بود. تعداد تلفات پایین بود و دشمن پس از هر حمله متواری می‌شد. سپس خبر از سواره نظام سنگین دشمن رسید. هرچیزی در مقابلشان بود درو می‌شد و هیچ تیری وارد زره هایشان نمی‌شد. خاندان دِوول، حاکمان شهر، در ابتدا خوشبین بودند که مثل هربار، مدافعین شهر راهی برای توقفشان پیدا می‌کنند. ولی اخبار ناامید کننده بیشتر و بیشتر شد. وضعیت تلفات بحرانی شد. فقط در یک روز صد سرباز محاصره و تسلیم شدند. روحیه سربازان افت کرده بود و مرزها عقب و عقب تر می‌آمد. حالا دشمن فقط یک روز تا شهر فاصله داشت.

آسمان شهر صاف و هوا دلپذیر بود. در کوچه و بازار شلوغ شهر، مردم بلند صحبت می‌کردند. اگر کسی نمی‌دانست شهر در جنگ است، با دیدن اهالی فکر می‌کرد آتش جنگ تابحال دامان این مردم را نگرفته است.

سِنتِپِ مهتر، سازنده و ارشدِ گروه «مِهتَران» بود. یک گروه 120 نفری از سواران برتر منطقه که هر سه سال اعضای ضعیف ترشان خلع وظیفه و سواران لایق و جدید جایگزینشان می‌شدند. مهتران در جنگ‌ها شرکت نمی‌کردند؛ چون نیازی به حضورشان نبود. آنها آخرین راه چاره‌ی شهر برای فرار از نابودی کامل بودند. از وظایفشان برگذاری تشریقات نظامی هنگام ورود حاکمی از منطقه‌ی دیگر، برقراری نظم شهر در مواقع بحرانی، دژبانی دروازه های حساس شهر و حفظ امنیت داخلی بود. تعدادی از آنها نگهبانانِ کاخِ حاکم بودند. همیشه دو نفر از مهتران اطراف خانواده دوول حضور داشتند. خود سنتپ علاوه بر فرماندهی مهتران، مشاور اصلی حاکم نیز بود. هرگاه می‌خواستند می‌توانستند هرکسی را دستگیر کنند. حالا که دشمن نزدیک و دروازه های شهر در خطر بود، سنتپِ مهتر دستور گرفت با مهتران از شهر خارج و مستقیم مقابل دشمن بایستد.

سنتپ از کودکی در کاخ فوت و فن نظامی گری را یاد می‌گرفت. به مرور پله های نظامی‌گری را طی کرد تا اینکه به عقیده خود به والاترین مقام نظامی‌گری رسید.

«محافظ شانه‌ ام محکم نیست. سفتش کن»

«بله مهتر.»

چهار مهتر زره پوشیده و آماده مشغول سوار کردن ادوات زرهی و رزمی بر او بودند. یکی چکمه‌ها را سفت می‌کرد، یکی شمشیر و زرهش را صیقل می‌داد، یکی کلاهخودش را آماده می‌کرد و دیگری روی میان تنه‌اش غلاف و دشنه سوار می‌کرد.

«به افراد بگویید حاضر باشند.»

«بله مهتر.»

اتاق شخصی‌اش را ترک کردند. انعکاس نور خورشید بر روی شمشیر براقش، طرح های بی نظمی روی سقف اتاق می‎انداخت. آنرا مقابل بینی‌اش گرفت و زمزمه کرد:

«بنام خاندان مقدس دوول، زادگاه و پناه‌گاهم اینجاست. تو با من یکی هستی. طوری بُکُش که آوازه‌ی کشتنت به دوردست‌ها برود. در دستان من طوری برقص که دشمن جرئت نکند نزدیک شود. با من جشن پیروزی بگیر.»

از اتاق خارج شد. صدای سنگین راه رفتنش و کوبیده شدن چکمه های فلزی اش روی سطحِ سنگی در دالان کاخ می‌پیچید. تمام اعضا و کارکنان در مقابل کاخ جمع شده بودند و محیط داخل خالی بود. از درِ فرعی وارد محوطه شد. کنار 120 مرد زره پوشش ایستاد و به محافظان در اصلی کاخ سر تکان داد.

دروازه به بیرون باز شد و خانواده دوول بیرون آمدند. پشم خرس قهوه ای روی کول حاکم و همسرش بود و سه دختر حاکم تاج ظریف و طلایی روی سر داشتند. همه‌ی اطرافیان بجز مهتران تعظیم کردند. سپس سنتپ هشت بار پا کوبید، سمت خانواده که بالای پله ها بودند رفت و تعظیم کرد. شمشیر کشید؛ صدای خارج شدن شمشیر از غلاف در محوطه پیچید. انگار موجودی تیزپا در مدت خیلی کوتاهی دورشان چرخ زد. شمشیر را مقابل صورتش گرفت و رسا گفت:

«بنام خاندان مقدس دوول، زادگاه و پناه‌گاهم اینجاست. تعلقی جز به اینجا نداریم. شهرمان را پاسداریم.»

سپس تمامی مهتران یک صدا گفتند: «پاسداریم!»

سنتپ سمت بزرگ خانواده تعظیم کرد، عقب‌گرد کرد و پنج بار پا کوبید تا به اسبش برسد. در بین راه نگاه مهتران بر او بود و همراه با حرکت او سرهایشان می‌چرخید. سوار اسب شد و کل دسته در دو ردیف از شهر خارج شدند. در طول راه مردم دسته دسته بدرقه شان می‌کردند و گهگاهی کودک یا زنی جوان گل سمتشان پرت می‌کردند.

به مدافعین خبر رسیده بود که مهتران به کمکشان می‌آیند. سنتپ دستور داده بود به مرور عقب‌ نشینی کنند تا مهتران به آنها برسند. روحیه‌ی همه سربازان پایین بود، اما با شنیدن اخبار جدید جانی دوباره گرفته بودند. عقیده عام بر این بود که هیچکس نمیتواند از پس یک مهتر بربیاید.

بالاخره مهتران به اردوگاه خودی رسیدند. وضعیت اسفناک بود. آب یافت نمی‌شد. سربازان گندآب هارا هم می‌نوشیدند و عده زیادی بیمار بودند. جیره سربازان به یک پنچم مقدار عادی رسیده بود. درمانگران وقت خاراندن سرشان را هم نداشتند و دائم درحال قطع کردن دست یا پای کسی بودند. صدای غالب اردوگاه، فریاد کسانی بود که با اره یا تبر، بخشی از تنشان قطع می‌شد. آن عده‌ی اندک هم که سالم بودند، دور آتش یا روی کنده‌ درخت نشسته بودند و هیچ چیزی نمی‌گفتند. فضا آنچنان دلگیر بود که سنتپ به فرمانده برای برگزار نکردن تشریفات نظامی خرده نگرفت. اما دستور به اصلاحات بیرحمانه ای داد.

چادر درمانگران به نقطه ای دور منتقل شد، نوشیدن از هر آبی به جز جیره‌ی معمول ممنوع شد، گذاشتن کلاهخود حتی هنگام خوابیدن الزام داشت و کسی حق کندن زرهش را نداشت. سپر، شمشیر، تبر یا کمان سربازان باید همیشه سوارشان باشد. و در نهایت اینکه مهتران پس از فرمانده حق داشتند دستور دهند. سلسله‌ مراتب ابتدا از شخص سنتپ شروع می‌شد، سپس فرمانده ارتش و در نهایت مهتران.

کارها کند پیش می‌رفت. یک درمانگر اعتراض داشت که انتقال اینهمه مجروح به نقطه‌ای پرت برای جانشان تهدید است. از خطرات اینکار گفت و علی‌رغم دستورات روی اظهاراتش پافشاری کرد. سنتپ دستور به بازگشتش به شهر داد تا 2 سال زندانی شود. یک هفته‌ از رسیدن مهتران به اردوگاه گذشته بود که دیده‌بانان لشکر دشمن را دیدند. آرایش تهاجمی بسرعت به دستور سنتپ شکل گرفت. نقشه ساده بود. مهتران مستقیم سمت صفوف دشمن یورش می‌بردند و پس از سلاخی کردن سواران سنگین دشمن، بقیه‌ی سپاه وارد جنگ می‌شد. دشمن اما با پیاده نظام نزدیک می‌شد. از سواره های دشمن خبری نبود. صفوف سنتپ در جای خود ثابت بودند و پیاده‌های دشمن نزدیک و نزدیک تر می‌شدند. کمان‌ها به دستور سنتپ کشیده شدند. پیاده ها هنوز هم نزدیک‌تر می‌شدند. بالاخره سواره های دشمن نمایان شدند. در بالای تپه ای در یک طرف و روی بلندی ای دیگر در طرفی دیگر. پرچم های بزرگ و ارغوانی رنگ در دست داشتند. بیشتر اسب هایشان قهوه‌ای رنگ بود و زره نازکی روی اندامشان بود. زره اسب‌ها می‌توانست جلوی نفوذ تیر هارا بگیرد، اما ضربات سنگین شمشیر بهشان آسیب می‌زد. خود سواره‌ها نیزه های بلند و قرمز حمل می‌کردند. زره های نقره ای رنگ روی تن پوش سرخ و سفیدشان داشتند و کلاهخود هایشان نقاب‌دار و برنزی بود. چشمگیرترین ویژگی‌شان دو بال نمادین و چوبی بود که از پشتشان رو به بالا قرار گرفته بود و با پرهای سفید تزئین شده بود.

همه‌ی سربازان با نمایان شدن سواران دشمن ناخودآگاه قدمی به عقب برداشتند. همه بجز سنتپ. فراموش کرده بود که کمان ها هنوز کشیده شده هستند و نگاهش به سواران در دو طرفش بود و را وراندازشان می‌کرد. نمی‌توانست دستور حمله بدهد. در بین دو بلندی گیر می‌افتادند و سواران سمتشان روانه می‌شدند. عقب نشینی هم گزینه نبود. صدای ناله‌ی زه کمانی درآمد و سنتپ بلافاصله دستور رهایی داد. کمانداران زیادی باقی نمانده بودند و تیرهای زیادی در آسمان دیده نشد. با رها شدن تیرها پیاده های دشمن سمتشان دویدند. سواره ها هم از تپه به زیر آمدند و سمتشان آمدند. بالاخره سنتپ هم دستور حمله داد و نبرد آغاز شد. سواره های دشمن در مقابل مهتران قرار گرفتند و مثل قبل به راحتی به سربازان عادی نمی‌رسیدند. مهتران از صف اول به مرور به دو دسته تقسیم شدند که سواره های مهاجم را مشغول کنند. سنتپ به همراه سربازان با پیاده‌های دشمن درگیر شد. تلفات این‌بار برای دشمن سنگین بود. مهتران به خوبی در مقابل سواران ایستادگی کردند و نمی‌گذاشتند از سدشان بگذرند. مدافعین هم با فضایی که به دست آورده بودند، راحت‌تر می‌جنگیدند. سنتپ مدام با اسبش می‌چرخید و پیاده ای را زمین گیر می‌کرد. یک لحظه سایه‌ی اسبی روی زمین افتاد و بالا را نگاه کرد. بلندی سمت چپش و تپه‌ی سمت راستش دوباره با سواره های دشمن پر شده بود. در بالای تپه، سواری که جلوتر ایستاده بود؛ شمشیر بلندش را بالا گرفت، فریادی زد و خیل عظیم سواره‌های دشمن به پایین سرازیر شدند.

شهر ساکت بود. مردم کارهایشان را در سکوت انجام می‌دادند و خیلی بیرون نمی‌ماندند. پس از رفتن مهتران، حرف هایی پیچید و همه انگار راز ترسناکی را می‌دانستند که جرئت نمی‌کردند باهم در میان بگذارند. کم کم شهر انگار پیش از آنکه دشمن وارد شود به اسارتش درآمده بود. عده‌ی کمی در بازار می‌گشتند، نگهبانان اندک شهر حالت دو به شک داشتند و کودکان در سطح شهر دیده نمی‌شدند.

نزدیک غروب بود که دروازه های اصلی شهر را گشودند آسمان گرفته و ابری بود. باد سوز داری وزیدن گرفته بود و دکان داران و بازاری‌ها در حال جمع کردن لوازم‎شان بودند.

حدود 60 مهتر و 100 سرباز زخمی و کوفته با زره ها و سپرهای قُر شده وارد شدند. آخرین کسی که وارد شد سنتپ بود. تیری در پشت کتفش نشسته بود که انگار خودش نمی‌دانست. اسبش با زحمت خودش را می‌کشید و زره هر دو تکه تکه بود. دست راست سنتپ مثل خرگوشی مرده که در دست یک شکارچی است، آویزان بود و تکان می‌خورد و با دست چپش، زین اسب را محکم چسبیده بود تا از اسب نیفتد.

«مهترانِ شهر، همه به طرف قصر. هیچ جنبنده ای وارد قصر نشود. بقیه مدافعین پشت دروازه آماده باشید. خیابان‌ها خالی شوند.»

از لحظه وارد شدن سنتپ به داخل شهر، نگاه‌ها رویش سنگینی می‌کرد. مردم انگار با چشم هایشان چیزی می‌گفتند. متوجه دلیل این حالت مردم نمی‌شد. فقط به طرف کاخ تاخت.

در محوطه کاخ هیچ‌کس نبود. نمی‌توانست بفهمد چرا شهر خلوت بود و مردم بجای وحشت کردن فقط نگاه می‌کردند؛ انگار دچار زوال عقل شده بودند. نمی‌فهمید باغبان ها و خدمه کجا هستند. مهتران در فضای اطراف کاخ مستقر شدند و سنتپ به داخل کاخ رفت.

دالان پشت دالان را می‌چرخید، هیچ کس نبود. انگار قبلا اصلا خاندان سلطنتی‌ای اینجا نبوده. تمامی اتاق‌ها خالی و جواهرات، وسایل و صندوق ها همگی نیست شده بودند. تابلو های ارزنده از دیوار ها برداشته شده بودند، فرش های سرخ و آبی کف کاخ جمع شده بود و تمام شمعدانی ها خالی بودند. هیچ اثری از زندگی در هیچ کجای کاخ دیده نمی‌شد.

به تالار اصلی قصر رسید. سالهای دور را بخاطر آورد که از قدرت جوانی پر بود، به مقام شوالیه‌ی ارشد رسیده بود و باید سوگند وفاداری در تالار اصلی پای تخت حاکم یاد می‌کرد.

درها گشوده شد و شوالیه جوان داخل شد. از ستون ها و دیوار های تالار اصلی پارچه های گوهردوز شده آویزان بود. دو ردیف از نظامیان ارشد شهر ایستاده بودند تا شوالیه جوان را سمت حاکم بدرقه کنند. پشتشان دختران جوان در گردش بودند و با لبخند به مرد جوان نگاه می‌کردند. طول تالار را طی کرد، در مقابل حاکم زانو زد و سوگند خورد.

سنتپ در مقابل تخت خالی، روی زانوهایش افتاد. شمشیرش را روی زمین ستون کرد و با درماندگی دسته شمشیر را گرفت. آنچه می‌دید را باور نمی‌کرد. تالار اصلی متروکه و شبیه به مکان های تسخیر شده بود. هیچکس نمانده بود. لحظه‌ای خواست بلند شود اما بعد پشیمان شد. احساس کرد از معده اش مایع تیز و داغی داخل کاسه سرش ریخته می‌شود. چشم هایش سیاهی رفت و افتاد.

«پایان»

امیررضا عبدوی 1403/07/06

داستانداستان کوتاهجنگسوگند
من بیشتر در تلگرام فعالیت میکنم. @ChannelDreams
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید