ساعت 6:30 صبح بود که اکبر از خانه بیرون آمد و وارد کوچه شد. کوچهی "شقایق" از باد صبحگاهی موصون بود اما همینکه اهالی از کوچه خارج میشدند مورد حملهی باد قرار میگرفتند. اکبر هرگاه به کوچه قدم میگذاشت و آرامش و سکوتش را حس میکرد، به این فکر میافتاد که فاصلهی منزل تا سر کوچه تنها مکانیست که در آن احساس امنیت دارد. باد سرد و تند صبح مثل شلاقی نازک به چهرهاش تاخت. هنوز بیست قدم از کوچه دور نشده بود که انگشت پای راستش شروع به سوزش کرد. کتانی سفید و سرخ اکبر سوراخ بود و انگشت پایش با هر بار بیرون رفتن به شدت میسوخت و سرخ میشد. این دردی آشنا بود که به آن خو گرفته بود. هرازچندگاهی زیر لب چیزی زمزمه میکرد و چهرهاش در هم میرفت. در مواقعی که صورتش را جمع میکرد و دور چشمش چین میافتاد، صورتش به شدت مظلوم میشد؛ به طوری که هر دل بینندهای را به درد میانداخت.
«حالا بچه ها میخوان بگن دعوام شده و کتک خوردم، اه!»
به دنبال چیزی شبیه به قوطی نوشابه روی زمین بود که همزمان با این فکر بهش ضربه بزند ولی چون چیزی نیافت، زمین خالی را با کف کفشش ضربه زد. همین ضربه کافی بود تا درد انگشت پایش دو چندان شود. دوباره چهره اش در هم شد و ناله ای زیر لب کرد.
«دیگه جلوش کم نمیارم، از این به بعد از خودم دفاع میکنم. اصلا میزنمش!»
نگاهش رو به پایین بود و در هنگامی که صدایش موقع ادای جملات اوج میگرفت، چشمانش بیشتر از حد طبیعی باز میشد.
«مگه زورم کمه؟ با مشت میکوبم زیر چشمش تا اونم زشت بشه. مگه فقط اون مشت داره؟»
به ایستگاه اتوبوس رسید. محیط، غم انگیز بود و مردانی عبوس با کیف یا ساکی در دست در حالی که تحت فشار شدید بی خوابی نمیتوانستند سرهایشان را صاف نگه دارند و صورت هایشان نشان میداد که از آخرین لبخندشان ماهها میگذرد، منتظر رسیدن اتوبوس بودند. اکبر مثل همیشه در گوشهی ایستگاه ایستاد و با اینکه دو نیمکت خالی در ایستگاه بود، او ترجیح داد بایستد. کنار ایستگاه کِز کرد منتظر اتوبوس غرق در افکار نیمه واضح همیشگی اش شد. عادت داشت که ناپدید باشد. در کنج اتاقش یا گوشهی هر جایی میاستاد و در فکرش بسر میبرد. گذران زندگی در خیالاتش آسانتر مینمود. گاهی به یاد خاطرهای می افتاد و سعی میکرد از ابتدا تا انتهایش را بدون برش به خاطر بیاورد و بار دیگر زندگی کند. مثل حالا، که روزی را بخاطر آورد که از طرف مدرسه به باغ وحش رفته بودند. در ابتدا ترکیبِ بوی آزار دهندهی حیوانات از آمدن پشیمانش کرده بود. از ابتدا هم میلی به رفتن نداشت اما مادرش از پس انداز مخفیاش پول رفتنش را داد و به او قول داد که اوقات خوشی را با دوستانش خواهد گذراند. مادر نمیدانست که اکبر دوستی ندارد. اما دلیل ماندن این خاطره در ذهنش دیدن ماری بود که پشت شیشه در حال پوست انداختن بود. او به ندرت شگفت زده میشد اما این صحنه مات و مبهوتش کرد. بخشی از تن مار از او جدا میشود و همراه آن، بخش تازه ای نمایان میشد و زیبایی اش را دوچندان میکند. این میسر است که موجودی چیزِ کهنه ای را از خودش برهاند؟ تکه ای آزار دهنده که چسبیده را از خود جدا کرد و بعد دید که این تکه از ابتدا اضافه بوده و از زیبایی و ژرفایی موجود میکاهیده. چه حس خوبی خواهد داشت وقتی موجود، موجودیتش را بدون آن تکهی زائد زندگی کند. قطعا تجربهی بهتری خواهد بود.
صدای دور و گوشخراشی او را از افکارش خارج کرد؛ اتوبوس میآمد. نگاه همه مسافران به سر خیابان معطوف شد اما اکبر همچنان به زیر مینگریست. مثل همیشه منتظر ماند تا همه سوار شوند و بعد آخر از همه وارد شود. اما چیزی دید که نتوانست برخلاف عادت همیشگی نگاهش را بدزدد. درست در گوشهی دیگر ایستگاه دختری با روپوش مدرسه مثل اکبر منتظر اتوبوس بود و زیر چشم چپش، مثل اکبر کبود بود.
نگاه در نگاه قفل شد. این هالهی نامرئی ایجاد شده در این لحظه، او را به جایی ناشناخته کشید. نمیدانست این دختر چه کسیست اما یقین داشت شباهت های زیادی باهم دارند. مثل تزریق آرامشبخش، اندک اندک دردهایش را فراموش کرد. این نگاه کاری کرد که درد چشم و انگشت پا وسرمای تنش را از یاد برد. میدید که مخاطبش هم از این ارتباط نمیرنجد. می دید که او میگذارد با نگاهش نوازشش کند و قدری از دردش بکاهد. این که اویی هست و دقیقا همان دردی که من حس میکنم را حس میکند تسلی خاطری از آسمان بود. برکتی که بر شانههایش نشست باعث شد گرمایی که جای خالیاش را از ابتدای کودکی حس میکرد در دلش پیدا شود. همین نگاه کافی بود تا اکبر را به دختر و دختر را به اکبر بشناساند. نمیدانست که این عشق است یا دوستی و رابطه ای به حصانت خواهری و برادری. تنها میدانست که اگر دفاع، حق او و دختر نبود، پس حق هیچکس دیگر هم نبود. اگر دفاع با مرگ هم برابری داشته باشد، باز هم ارزشمند است. هیچکس نباید به او یا این دختر معصوم لطمهای بزند. عدم دفاع یعنی آنچه تا الآن بوده و آنچه حالا شاهدش هست. بدون دفاع، نمیشود حافظ امثال خودش و این دختر در برابر آن وحوش رم کردهی خانه شد. اکبر، برای اولین بار در عمر 16 ساله اش امید را حس کرد و دختر هم گویی حسی مشابه داشت.
هشدار حرکتِ رانندهی اتوبوس آن دو را به خود آورد و هر دو سوار شدند. نمیفهمید چرا آنطور به آن دختر غریبه خیره شده بود. هیچوقت جرئت نمیکرد با غریبهها ارتباط چشمی بگیرد. اکبر در فکر آن بود که در خانه ای از خانه های همین محل، اوضاعی برقرار است شبیه آنچه که در خانه خودشان برقرار است. این فکر و همه آنچه به دنبالش میآمد تمام چیزی بود که در مدرسه در سر اکبر میگذشت. افکاری که چکیده تمامشان همان بود.
در کلاس معلمها میآمدند و چیزها مینوشتند و میرفتند. بچهها یادداشت میکردند و با پشتسریهایشان حرف میزدند. اکبر ولی تنها در گوشه ای از کلاس، به شمایل مجسمه ای، خیره به روی سطح نیمکتش بود.
«یعنی اسمش چیه؟ اونم باباش زدتش؟ چرا اونم به من خیره شد؟ حتما انگشت پای اونم میسوزه.» این فکرها بسرعت نور از خیالاتش میگذشت و جای خود را به افکار مشابه می داد.
نیمکت اکبر در گوشه انتهایی روبروی معلم قرار داشت. روی آن پر بود از خطی خطیها و نوشتههای بیمعنی همکلاسیهایش. آن روز مدرسه زودتر از چیزی که فکرش را میکرد گذشت. اکبر مثل قبل مورد حمله کلمات بیرحم قرار نمیگرفت؛ تنها نادیده گرفته میشد. کسی با او همکلام نمیشد و اگر هم همصحبتی پیدا میکرد، چیزی برای گفتن نداشت. به تازگی به تهران آمده بودند و همان یک دوست هم که داشت با همه خاطرات خوبش پشت سر گذاشته بود و آمده بود تهران.
«اگر دوباره دیدمش باز نگاش کنم؟ نکنه فکر بدی کنه؟ کاش میتونستم باهاش صحبت کنم. اگر اون حرفامو بشنوه منو میفهمه، منم اونو میفهمم. یعنی حالم بهتر میشه؟ اگر حالم بهتر شه مامان دیگه غصهی منو نمیخوره. دعواهاش با باباش بستشه. اگر ببینه دیگه ناراحت نیستم خوشحال میشه.»
اکبر برای برگشتن از مدرسه به خانه یک خیابان اصلی را رد میکرد تا در ایستگاه سوار اتوبوس شود. بعد از پیاده شدن 15 دقیقه پیادهروی میکرد تا به خانه برسد. تمام راه ایستگاه تا خانه از میان کوچهپسکوچه ها میگذشت. تا آخرین لحظهی نزدیک شدن به منزل منتظر بود تا در گوشهای از محل دختر را ببیند، اما خبری از دختر نبود.
به آنجایی که وارد شد به سختی میشد اسم خانه را گذاشت. درِ سفید و زنگزدهی خانه با سروصدای وحشتناکی باز میشد و همهی همسایگان را عاصی میکرد. در رو به حیاط کوچکی باز میشد که در مرکزش حوضی شکسته و آسیب دیده قرار داشت. سپس درِ اصلی خانه بود که رو به راهرویی باز میشد. اکبر از این راهروی باریک وارد خانه شد. خورشید در اوج آسمان ایستاده بود ولی نور اندکی در منزل یافت میشد. اطرافش پر بود از پارچه های کهنه و اشیاء بدردنخور که یک من خاک، رویشان انباشته شده بود. در مقابل راهرو، دیوار بزرگی بود که از چهار جا ترک خورده بود. این ترکها ادامه پیدا میکردند و به ترکهای بیشتری تقسیم میشدند. سمت چپ دیوار آشپزخانه بود و سمت راستش اتاق اکبر. وسیلههایی که در آنجا متعلق به خود او بود از انگشتان دست هم کمتر بود. خانه، با آن هوای گرفته و گرم و فضای مسموم، میدان جنگ بود. این جنگ بتازگی آغاز شده بود و اکبر، در میانهی جنگ رسیده بود. اوضاع حتی برای اکبر هم که عادت به دعواهای خانوادگی داشت ترسناک بود. مادر اکبر، مهری، زیر همان دیوار با موهای بهم ریخته و دست و صورت سرخ شده نشسته بود و گریه میکرد. پدرش، قاسم، در آشپزخانه گویی به دنبال چیزی میگشت. با ورود اکبر فقط مزاحمت کوچکی در روند پیشآمد رخ داد و دوباره از سر گرفته شد. صدای قاسم بلند شد:«کجا گذاشتیش زنیکه؟ از کی تاحالا جرئت کردی دست به وسایل من بزنی؟»
«من دست نزدم، بخدا من نکردم؛ خودت نشئه کردی معلوم نیست کجا گذاشتیش میندازی تقصیر من. به روح آقام...»
«ببر صداتو پدرسگ. روح آقاش انگار چیه که بالاش قسمم میخوره. اگه دست نزدی پس چرا تو صندوق نیست؟ نکنه روح آقات برشداشته؟ البته زور پیرمرد نمیرسید پنج گرم تریاک و بلند کنه.» و در این لحظه نیشخند زد. معمولا در دعواها با همسرش وقتی جملهای میگفت که میدانست باعث رنجش زنش خواهد شد، این کار را میکرد. این نیشخندها تنفر اکبر از پدرش را به اوج میرساند. اما ترسش همیشه از نفرتش بزرگتر بود.
"راجع به بابام اونطوری صحبت نکن قاسم، به حق علی خدا بزنه به کمرت فلج شی، به حق زهرا کور شی خلاص شم."
"چی گفتی ضعیفه؟ من کمرم بشکنه؟" در هنگام ادای جمله آخر، نگاهش به اکبر افتاد. چهره اکبر مثل خون سرخ شده بود و دستانش را چنان محکم مشت کرده بود که مثل گچ سفید شده بود و به شدت میلرزید.
قاسم، که فکر تازهای داشت، با قابلمه کوچکی به سمت مهری یورش برد و به حالت تهدید بالای سرش ایستاد.
«تو برنداشتیش ها؟ اگه راست میگی جون اکبر و قسم بخور.» مهری سکوت کرد و سکوتش ادامه داشت.
«چرا لالمونی گرفتی پتیاره!؟ ده قسم بخور دیگه، بخور دیگه، بخور دیگه...» و با هر تکرار ته قابلمه را به سر مهری کوبید.
با دیدن مادر بی دفاعش در برابر حملات بی امان پدرِ سلاح به دست، خون اکبر به جوش آمد و به صحبت آمد. با فشار دندان ها بهم، طوری که به سختی میشد فهمید چه میگوید گفت:«امیدوارم هرچه زودتر بمیری.»
قاسم و مهری در جای خود خشک شدند. سکوت دهشتناکی حاکم شد که دقیقهای ادامه داشت. اکبر جرئت مداخله به خود در دعواهای پدر و مادرش را نمیداد و اگر احیانا کوچکترین مزاحمتی در روند دعواها میداشت به سختی تنبیه میشد. همین باعث شده بود قاسم با چشمان سرخ و رنگِ پریده به پسرش نگاه کند. گردن قاسم به کندی با چشمان از حدقه بیرون زده به سمتش چرخید. حالا اندک نوری به صورت لاغر و پر از لکهاش رسید.
«چه گهی خوردی؟»
«گفتم ایشالا بمیری. ایشالا همه نفرینای مامان روت بشینه، امیدوارم با درد بمیری!»
کلمه آخر را اکبر عربده زد. آنچنان که در گذشته هنگام یورش به دشمن عربده میزدند. همزمان با فریاد "بمیری" پاها و دستان خود را بی محابا تکان میداد و میپرید. گویی که از شر جنی که در تنش رسوخ کرده بود و مدت زیادی آنجا پنهان بود رهایی مییافت. این فریاد اکبر و سینهاش را رهانید تا هرچه میتوانست بیشتر پدرش را نفرین و سرزنش کند. اشک ها و حرف های ملتمسانهی مادر هم برای آرام کردنش کارگر نبود. گویی اصلا التماس های او را نمیشنید. این التماس ها با نطق پایانی اکبر به پایان رسید، چون گریه مادر به حدی رسید که نتوانست سخن بگوید.
«چرا همیشه باید ناراحت باشم؟ چرا همیشه باید از خونه وحشت داشته باشم؟ چرا باید تو مدرسه مسخرم کنن که همیشه کتک میخورم؟ چرا همیشه باید موقع خواب هق هق مامان و بشنوم؟ من میخوام بمیری. تاحالا فکر کردی با مردنت چقدر زندگی همهی ما آسون میشه؟ این روزا همش به شادی بعد از مرگ تو فکر میکنم. دیگه نمیذارم..آخ...آخ آخ...»
قاسم تاب نیاورد. حال قبل از به حرف آمدن اکبر را حالا قاسم داشت. در محکم ترین حالت ممکن قابلمه را به سمت اکبر پرتاب کرد. قابلمه از جای تیزش به سینه اکبر خورد. حالا قاسم دنبال هر چیز پرتکردنیای بود که دم دستش میآمد. اول زیرسیگاری روی میز پرتاب شد که به اکبر نخورد اما طول راهرو را طی کرد و بعد از برخورد با در ورودی خانه پودر شد. جسم سوم اتوی روی زمین بود. قاسم در حال برداشتنش بود که مهری به دست هایش آویزان شد تا مانع شود. سیلی محکم قاسم مثل برگی که گرفتار طوفان شده باشد او را پرتاب کرد گوشهی خانه. این صحنه قلب اکبر را پاره پاره کرد. تن کتک خورده مادر که برای دفاع از او بلند شده بود و حالا نقش بر زمین شده بود، آخرین چیزی بود که میتوانست تحمل کند. این صحنه سیه روز و عزادارش کرد. قاسم در تلاش دوم برای برداشتن اتو بود که اینبار حملهی اکبر از اتو دورش کرد. قاسم باورش نمیشد که همان پسری که تا دیروز زیر لگدهایش تسلیم بود حالا اینطور در مقابلش ایستاده. پدر و پسر چنان گلاویز شدند که تمام اندام خانه به لرزه درآمده. یک بار پدر نقش بر زمین میشد و بار دیگر اکبر به گوشهای پرت میشد.
ساکنین کوچهی شقایق به دعواهای خانوادهی تقوی عادت داشتند اما این دعوا عادی نبود. انواع و اقسام صداهای درگیری و شکستن ظرف و ظروف و جیغ های مهری ساکنین را به وسط کوچه کشانده بود. «این آقا قاسمم دیگه شورشو درآورده. هرروز دعوا هرروز دعوا؛ مگه میشه آخه؟»
«دلم برای زنش میسوزه. بنده خدا مهری خانوم زن خوبیه گیر این لجن افتاده.»
صدای خانه به یکباره قطع شد و به دنبال آن، جیغ مهری بود که مو را بر تن همگان سیخ کرد.
«اوه! چی شد!؟»
«یا پنج تن. مهری خانوم و کشت.»
«آقا مگه مرد نیستید!؟ یکی تون برید جلوی اون بیشرف رو بگیرید.»
مردان کوچه آماده شدند که در بزنند اما در باز شد و همگان مات و مبهوت نظارهگر شدند. قاسم، نفس زنان با رنگِ پریده و زیرپیراهنی زرد و خیس عرق، پر از ترس و چشمان بیرون زده، از خانه بیرون آمد. در نگاهش، در قدم هایش بزرگترین ترسی که بشر قادر به داشتنش است دیده میشد. این فراری پر از ترس بود. گویی که از چنگ حیوان درندهای برای مدت کوتاهی نجات پیدا کرده باشد. نه کسی را میدید و نه میفهمید که کل ساکنین کوچه نگاهش میکنند. فقط طول کوچه را طی کرد، پیچید و رفت.
حالا صدای گریههای مادر حالا همهی چیزی بود که شنیده میشد. "اکبرم، مادرم، وایی اکبرم..."
پایان