مقدمه
داستانی که در شرف خواندنش هستید هنوز در مرحله ی ویرایش قرار دارد اما به حدی رسیده که بتوانم منتشرش کنم. به یاد دارم از زمانی که ایده اش به ذهنم رسید تا وقتی که خلقش کردم و نگاهش کردم بیشتر از 9 ماه طول کشید. آفریدنش عذابم داد. اما اکنون مسرورم از اینکه میتوانم آن را در اختیار شما خوانندگان ارجمند قرار دهم. امیدوارم از خواندنش لذت ببرید. حتما نظرات و انتقاد های خود را در بخش "نظرات" به من اعلام کنید.
نیمه شبی آرام، هوتِر، سپهسالار و فرماندهی ارتش مملکتش از بیخوابی کلافه شد و از بسترش برخواست. به سمتِ ورودیِ بازِ چادر رفت تا از سکوت شب آرامش بگیرد. شب، مطبوع از عطر درختان کاج بود و در فواصلی معین، عده ای دور آتش کوچکی استراحت میکردند. پس از اندکی همسرش هم آمد و بازوی پهن و قدرتمند او را در آغوش گرفت.
«هوتر، من مطمئنم فردا به الماسِ تابان میرسی و این کابوس رو پایان میدی.»
هوتر به نقطه ای خیره بود و پاسخی نداد.
«تو سه بار هوچی ها رو شکست دادی. همین اتفاق هم به قدر کافی برای مردم شگفت انگیز هست. اونها تورو میپرستن. تو قهرمانی هستی که مردم برای رسیدنش سالها امید داشتن. نگرانی تو نگرانی منم هست. اینهمه خودت رو ...»
هوتر به میان حرفش پرید:
«مارتا من از چیزی دل نگرانم که نمیشناسمش. ما هیچوقت اینقدر به شکست دادن هوچی ها نزدیک نبودیم. فردا من میتونم کسی باشم که این حقارت طولانی رو تموم میکنه. اما احساس کسی که نزدیک به پیروزیِ بزرگی هست رو ندارم. مثل اینکه زمان برام متوقف شده و میخواد برخلاف میل من پیش بره. تو میدونی که همه پیروزی های من بخاطر عدم شک و تردیدم بوده. مثل وقتی که شک نداشتم سپاه هوچی تو دره ی ویلیِک اطراق میکنه. اگر این قدرت رو نداشتم اون سپاه و نابود نمیکردم. اما الآن همهی چیزی که دارم شک و تردیده.»
مارتا اندکی صبر کرد تا مطمئن شود سخنان شوهرش تمام شده. او تک تک کلمات هوتر را با دقت زیادی گوش میداد.
«اما چیزی نیست که بخوای ازش بترسی، تمامِ...»
«من هیچوقت نمیترسم، فقط شک میکنم که زمان، زمان درستی برای ادامهی حرکت هست یا نه.»
«اگر فردا نه پس کِی؟ هوچیها از خونه هاشون فراری شدن، پادشاهشون بخاطر از دست دادن سپاه شخصیش سکته کرده. پسر نوزده سالش سرجاشه. ارتشی برای مقابله با تو ندارن. الآن بهترین موقع ست.»
«مسئلهی من وقت حمله نیست، اینه که چطوری باید پیش بریم. نمیتونم باور کنم اینقدر به بدست آوردن الماس تابان نزدیکم. مردم ما حتی آرزوش رو هم زیاد از حد میدونستن.»
«برای همین نباید شک کنی. فقط یک روز تا شادی بی حد مردم ما مونده. میتونیم انتقام سالها باج خواهی رو با نابود کردن کامل هوچیها بگیریم.»
چهره ی هوتر تغییر نکرد، اما میخواست از همدردی همسرش قدردانی کند. دستش را باز کرد و مارتا را در آغوش گرفت.
«بیا تو و بخواب، برای فردا باید نیروی کافی داشته باشی.»
«تو برو، یکم دیگه میام.»
مارتا رفت و هوتر تنها شد. در این تاریکی او بنظر مهتابِ دوم می آمد. ماه، صورتِ کم پشت اش را روشن میکرد. این چهره برای مردمش نماد قدرت بود. قدِ بلندی نداشت اما تنومند بود. برای جنگ تنها از سپرش استفاده میکرد و دشمنان را با یک ضربه سنگینِ پا، دست یا گوشه سپر زمینگیر میکرد. سپس پیش میرفت و بودند هم رزمانی که کارشان رسیدگی به این دشمنان نیمه جان باشد. هیچگاه به پیروزی و حمله شک نمیکرد. اگر از مردم توضیح میخواستند که او چطور مدام پیروز میشود احتمالا میگفتند: «حمله به خطوط دشمن حتی وقتی که امکان حمله نیست.» همین باعث شده بود سریع تر از حد معمول به مقام سپهسالاریِ مردمِ "کمان و خوشه" برسد. ده ها سال بود که زیر پرچمی میجنگیدند مزین به تصویرِ کمان و خوشه گندم. از آن پس به این نام خوانده میشدند. قبل از آن حتی اسمی هم نداشتند. اینان مردمی سختکوش اما ضعیف بودند که حتی در کهنه ترین داستان هایی که نقل میکردند هم هوچیها به ایشان ظلم میکردند. هر چه داشتند غارت میشد، زنان را یا میبردند یا تحقیر میکردند و در این بین هرکه جرئت مقابله داشت کشته میشد. بعد میرفتند و فرصت میدادند تا التیام یابند و سپس قبل از اینکه به مرحله ی دفاع از خود برسند دوباره حمله میکردند. برای نجات کامل مردمش از یوغ حقارت و باج دهی تنها یک قدم مانده بود، به چنگ آوردن الماس تابان که قدرت و نماد هوچیها بود. از این شیء مرموز هرچه بود از افسانه ها و گفته ها رسیده بود. طبق گفته ها، الماس تابان شبیه هیچ الماس دیگری نبود. برای حمل کردن این تکه سنگ تراش نخورده، از دو میله استفاده میشد که از درون حلقه هایی که بالای الماس تعبیه شده بود میگذشت. این الماس در بالای برج بلندی نگه داری میشد و برای رسیدن به آن باید از مراحل و طبقه های چالش برانگیزی رد شد. هوتر نمیتوانست باور کند که به الماس تابان رسیده است. پیروزی های مهمی کسب کرده بود و هوچی ها را از قدرت محض به زیر کشیده بود. او شک کرد و در طول این چهار سال پیروزی برای اولین بار بود که شک میکرد. از بینشِ نظامی اش آگاه بود و همین باعث میشد که شک نکند. اما اکنون نمیتوانست رسیدن به الماس تابان را متصور شود. نمیتوانست ببیند که الماس را بالای سر گرفته و مردمان کمان و خوشه اشک شوق میریزند. نمیدانست مشکل از کجاست و نمیتوانست دلیل این مشکل را در جهان بیرون بیاید.
قبل از طلوع آفتاب به بسترش رفت و خوابید. در خواب پدرش را دید. روزی را خواب دید که پدرش به او میگفت: "هوتر، وظیفهی مرد اینه که از پس مسئولیت های زندگی بربیاد. این مسئولیت ها برای همه سخته، اما مردی همیشه سربلنده که حواسش به مسئولیت هاش باشه. وقتی تو مرد بزرگی بشی زندگی مسئولیت های بی شماری بر عهدهت میذاره. پس مراقب باش به بیراهه نری."
دستی به روی خود کشید و از بسترش برخواست. خود را در چادر تنها دید. ترکیبی از صداهای آهنگری، دفاع شمشیر با سپر، صحبت های پراکنده راجع به جنگ و پرندگان مهاجر بیدارش کرده بود. این شور جنگ همانقدر که در مردم بیدار بود در هوتر غایب بود. با تردید و اندکی ترس، گویی که به میانِ غریبه ها میرود از چادر خارج شد. با دیدن هوتر همگی دست هارا بالا بردند و یکصدا گفتند: هوتر، هوتر، پسر آزادی. هوتر، هوتر، پسر آزادی. لبخندش را صحنه ای که به یاد آورد محو کرد. خردسال بود که فرمانده آن روزهایشان از چادر خارج شد تا دفاعی کند که بیشتر به تقلا شبیه بود تا شاید هوچیها نیایند. قبل از غروب کامل بود که خبر رسید "پاشین"، تیر خورده و مرده.
تودهی اصلی ارتش در حال صرف آخرین وعدهی قبل از حمله بودند. آنچه فراوان یافت میشد رانِ بریانِ آهو بود. دشت لِبرینت از دیرباز شکارگاه مشترک مردمان بود. اما با قدرت گرفتن هوچیها، هیچکس نمیتواسنت به این زمین ها وارد شود. اکنون اما سربازان با صورت هایی که حس پس از انتقام را میرساند مشغول خوردن گوشت آهوان این دشت بودند. پس از آنکه همگی گوشتی خوردند، آماده شنیدن سخنان هوتر و حرکت بسمت تُرچیِم بودند. هوتر با سرِ پایین میرفت که به روی تخته سنگی بلند برود و سخن بگوید. قبل از شروع، نگاه مارتا چیزی به او گفت، تنها نگاهش. هوتر به وضوح حرفش را خورد و اینطور آغاز کرد: «ما چهار سال جنگیدیم برای امروز، شانه به شانه هم در مقابل وحشیهای هوچی جنگیدیم برای امروز. امروز پایان همهی ترس هاست. کودکانمان بی ترس خواهند دوید، همسرانمان در امانند و مال هایمان...» جمعیت از شور هیجان پرشد و صدای هوتر دیگر به کسی نمیرسید. «حمله تا شکار آخرین هوچی» این آخرین جمله ای بود که از او شنیده شد. چندی با احترام سپر و کمربندش را آوردند. هوتر آماده و راست رفت که سربازانش را به سمت پایتخت هوچیها رهبری کند.
خورشید در آسمانِ صاف فرمانروایی میکرد و نورش را بدون زاویه به زمین میتاباند. باد، ترحمِ کافی برای نوازش صورت های سوخته سربازان را نداشت. هوتر جلوی افراد با قدم هایی نه چندان محکم حرکت میکرد. گویی این او نبود که راه میرفت. او را هُل میدادند. از پشت صحبت های پراکنده ای میشنید راجع به موضوعاتی نه چندان مهم. آرزویش این بود که بتواند مثل بقیه در این صحبتها شرکت کند، ولی بی رمق و خورد تر از آن بود که بتواند بخندد یا چیزی بگوید. اگر پشتش به بقیه نبود متوجه رنگ زرد صورت و رعشه اندامش میشدند. ساعت ها این ارتش بدون رویارویی با حتی یک هوچی در زمین دشمن پیش رفت. هرچه بیشتر پیش میرفتند، مقدار صحبت ها کمتر میشد. بالاخره، زمانی که خورشید راضی شده بود زاویه ای به تابشش بدهد، ترچیم و درست در مرکزش، برج بلند و کاملا سیاه دیده شد. هیچ پرنده ای از بالای شهر پرواز نمیکرد و هیچ اثری از زندگی در آن مشاهده نمیشد. تنها دو لایه دیوار نه چندان پهن و سپس سازه هایی که دور برجی بلند بودند. هوتر با خود اندیشید «خوبه. شهر برای دفاع ساخته نشده، میتونیم راحت از پس این دیوارها بر بیاییم. میتونیم به برج برسیم. الماس حتما همونجاست.» هوتر با خود حساب برج را میکرد و متوجه نشد که هوچی ها هم حضور دارند. ارتشی سیاه، سوارانی آماده بدون تولید کوچکترین صدا. ثبات و بی حرکتی از آنها سازه هایی سیاه ساخته بود. تنها چیزی که در میان ارتش هوچی در جنب و جوش بود پارچه و شال های سیاهی بود که اطراف اندامشان میرقصید. همیشه از خود شال و پارچه سیاه آویزان میکردند. این ویژگی اولین چیزی بود که مردم با فکر کردن به هوچیها به یاد می آوردند. هوتر یازده سر دسته لشکرش را گرد آورد و دقایقی کوتاه سخنانی بینشان رد و بدل شد. آرایشی نامعقول به خود گرفتند و سپس منتظر ماندند. زمینی که نبرد در آن در شرفِ وقوع بود، بلندی محو و کم ارتفاعی بود میان دو زمین صاف که یکیشان همان ترچیم بود. تمام کمانداران با دستور مستقیم هوتر در بال راست ارتش قرار گرفتند. برای هیچکس سوال پیش نیامد که چرا مثل همیشه پشت بقیه سربازها قرار نگیرند. دستورِ هوتر برای همه کافی بود.
جنگ با حمله سواران هوچی به کمان داران هوتر آغاز شد. همان کمان دارانی که چهار سال هوچی هارا بدون زحمت می کشتند حالا در گرفتاری مهیبی افتاده بودند. هوچی ها سپر حمل نمیکردند بنابراین بیدفاع بودند. سپر برای ایشان سنگین بود؛ باری اضافه که سرعتشان را میگرفت. هوتر اما، همان فرمانده همیشگی نبود. مثل همیشه زمین نبرد را بررسی نکرد تا برای کماندارانش جایی بهتر تعیین کند. چون دید که نمیتوان کمانداران را نجات داد، توده اصلی را متوجه پشت سواران کرد تا حداقل راه فراری برایشان نگذارد. این خیالی بود باطل. صدها هوچی به سمت هوتر و یارانش می دویدند. با این حساب محاصره ی سواران هوچی ممکن نبود. آنها به ندرت با اسب به میدان می آمدند اما اگر چنین میشد، سوارانی بودند شجاع. مرگ خود را همچو شهدی شیرین میدیدند که با نوشیدنش، پیروزی برای هم رزمان سَهل میشد. سربازان هوچی و کمان و خوشه در هم تنیده شدند و نبرد به اوجش رسید. کمان داران با سواران هوچی درگیر بودند و یاران هوتر با هستهِ اصلیِ سپاهِ هوچی. همگی درگیر جنگ بودند و با اینکه تعدادشان از هوچی ها بیشتر بود، دست بالا را نداشتند. جنگ زودتر از موعد و آنطور که باب میلشان نبود به ایشان تحمیل شده بود. تبر میزدند، تن میدریدند اما تیری برای حمایت نمی آمد بنابراین کشته میشدند. در این بحبوحه که کسی فرصت نداشت چپ و راستش را بنگرد و هوتر در میان سه هوچی مانده بود، شخصی بانگ زد: «الماس، الماس و بگیرید.» چشمان هوتر برق زد.
«خودشه، این کابوسِ سیاه به پایان نمیرسه مگر با گرفتن الماس تو دستام؛ پیروزی فقط اون موقع ممکن میشه.» با سه ضربه راه فراری پیدا کرد و پنج نفر را با خودش به سمتی دیگر کشید. به سرعت دستوراتش را به ایشان تزریق کرد: «باید جنگ و به سمت برج بکشیم، بین افراد پخش شید و بگید یواش یواش از هم فاصله بگیرن. بعد اونهایی که تو مرکز سپاهن باید عقب برن و دو بالِ کناری سپاه سعی میکنن محاصرشون کنن. نمیخوایم محاصرشون کنیم، فقط میخوایم احساس خطر کنن و عقب نشینی کنن.»
افراد در حالی که بشدت دقت میکردند تا مبادا دستورات را اشتباهی پخش کنند، خیره به دهان هوتر بودند و حرف هایش را گویی قبل از اینکه بطور کامل ادا شوند از دهانش میرباییدند. این درحالی بود که سنگینی جنگ اخیر باعث شده بود به شدت نفس نفس بزنند.
هوتر ادامه داد:
«فهمیدید؟ باید فکر کنن میخوایم محاصرشون کنیم، اینطوری مجبور میشن عقب تر برن. همینطوری جنگ و به اونجا بکشید.»
جملهی آخر را در بلند ترین حالت ممکن گفت. به طوری که چندی از سربازان در چند ده متر دور تر سر چرخاندند که ببینند چه اتفاقی افتاده. افراد هوتر اما به درستی متوجه نقشهی او شدند و تقریبا بلند گفتند: «بله جناب هوتر»
ساعتی بعد هوچی ها خود را پشت به پشت برج دیدند. هوتر بی درنگ دستور حمله داد. به در برج رسید و به داخلش پرید. «برو هوتر، نمیزاریم داخل شن، برو که روح مردم ما پشتته.»
پس دوید و بالا رفت، بدون یک نگاه کوتاه به پشت.
راه پلهی پهن میپیچید و اوج میگرفت. این صعود تکراری به دور خود، هوتر را حسابی کلافه کرده بود. نه جرئت داشت نگاه از جلو بردارد، نه ترس حمله ای ناگهانی از پشت راحتش میگذاشت. آنقدری رفت که با خود گفت: «این غیر ممکنه. اینجا باید جادو شده باشه؛ چرا نمیرسم!؟ اینهمه پله چطور به جایی ختم نمیشه؟ چرا همه چی فقط تکرار میشه؟» تسلیم شد و ایستاد. پشت به دیوار، مثل وقتی که پا ها از انجام کارشان شانه خاله میکنند و تسلیم میشوند، خم شدند و هوتر روی پله ای رها شد. برایش اینطور بود که میتواند باقی عمرش را همینجا سپری کند. در اینجا هوتر نیست، سپهسالار نیست. در اینجا هیچکس نیست و الآن، واقعا هیچکس نبود. تسلیم شدن در تار و پودش پیدا بود. طوری روی پله های برج سقوط کرده بود که انگار دیگر برخواستنی در کار نیست. ساعتی، که برای او دقایق کوتاهی بود،گذشت اما با شنیدن فریاد های ضعیف که از میدان جنگ می آمد، خود را محکوم به پیش رَوی دید. این فریاد ها در ابتدا پرخاشگر و شجاعانه بود. ولی به مرور تبدیل به ناله شد. تنها دو قدم که برداشت، نور شدیدی دید و سپس گوشه ی ورودی ای که از هر کنارش تیغ و دشنه ای آویزان بود. برق الماس همهی تیغ ها را روشن کرده بود و این چشم متعجب هوتر را می هراساند. باریکه نوری از گوشه دیوارِ این اتاقک به الماس میخورد و این کافی بود تا هر گوشه از اتاق بدرخشد. این اتاقی بود نه چندان بزرگ با دیوار های آجری که در انتهایش الماس تابان مثل خورشید میدرخشید. با دیدن الماس مسخ شد. با دستان باز به سمتش رفت. آنچه بدان خیره بود الماس نبود، مردمی میدید غرق پایکوبی، جشن و شادی که اورا بر بلندی ای میدیدند و افتخار میکردند و او، لبریز از غرور، الماس را بالاتر میگرفت. او خود را قهرمانِ گمشدهی تاریخ دید. «افسانه های من به دورترین زمینها میره، هوتر، پسر آزادی، کسی بود که هوچیها رو نابود کرد. همه قراره این هارو بگن. داستان های من همه جا پخش میشه.» همان لحظه که این وقایع را ممکن تر از هر چیزی دید، پا روی گودی ای گذاشت و لحظه ای به زیر رفت. لحظه ای سرپا بود اما لحظه ای دیگر پایش در قلابی گرفتار شد و در آنی، بطور معکوس، از پا آویزان شد. ترس چنان وجودش را گرفت که صدای فریادش به سختی به گوش خودش میرسید. هوتر از پا آویزان ماند و مثل ماهیان گرفتار در تور، تکان میخورد و بیهوده میجنبید. لحظه ای بعد، از هر گوشه تیغ و خنجری به تنش فرو رفت. دیوار اتاق از نور خونش درخشید. هوتر مثل بره ای تکان میخورد و با هر تکان، تیغ بیشتری را در تنش فرود میآمد. خون روی چشمانش ریخت و جز سرخی هیچ ندید. درد باعث تکان و تقلای بیشترش میشد این جنبش سلاح های بیشتری به سمتش پرتاب میکرد. هوتر آخرین تکان هایش را خورد و در نهایت، تبری بلند که تا آن لحظه ندیده بودش، از بالای ورودی، آویزان به طنابی هوا را شکافت و سپس تن نیمه جانش را درید. آبشار خونش صورتش را کامل گرفت. دیگر تکان نخورد. او مرده بود. رودِ خونِ جاری از اتاقک به ورودی رسید و از پله ها پایین رفت.
پایان
امیررضا عبدوی