
تا زمانی که در قلب یک زن جایی نداشته باشی، درون آواز های عاشقانه زنی زندگی نکنی و سهمی از دلشورههای زنی نداشته باشی فقیرترین مردی.
ویلیام شکسپیر (با اندکی تغییر)
من از سرما فراری نیستم. همین دیشب بود که بیشتر از سه ساعت بیرون بودم. فکرش رو بکنید؛ ساعت یک شب رفتم بیرون و حوالی چهار برگشتم. هیچکس نفهمید. نه زنم، نه بچههام. تمام مدتی که بیرون بودم برف ملایمی میبارید و باد سردی بهم میخورد. اما سردم نمیشد. البته چرا. نباید بگم سردم نمیشد. خیلی هم سردم شد. حتی یادمه اواخر بیرون بودنم بدنم به شدت میلرزید. بیشتر پهلوهام و قفسه سینم میلرزید. وقتی نفس میکشیدم این لرزش به اوج خودش میرسید، اما با سیگار خودم رو گرم میکردم. وقتی پوک میزدم، تنم رو فقط برای چند ثانیه گرم میکرد. نمیدونم چرا پریا همش میگه ترک کنم. زنها از هیچی سردرنمیارن. حداقل از دنیای ما مردها. واسهی خودشون دستور میدن و منتظر اجراش هم هستن. همیشه تو خواب خوشن. من سه ساعت تو سرما بودم؛ تونستم سرما رو تحمل کنم و برگشتم. اون اما این مدت مثل دریا و نیلوفر خواب بود. حتی بدتر از اونا. باز بچهها یه تکونی خورده بودن. اون حتی تکون هم نخورده بود. همونطوری مثل مردهها افتاده بود. انگار کوه کنده. اصلا چیکار میکنه که اینطوری خوابش میبره؟! منم که کل هفته رو اون بیرون در حال شکار پولم و بعد خانم مثل میت میافته روی تخت! حتی همین اواخر ازش پرسیدم که چیکار میکنه مثلا؟ یهو انگار که سوالی که نباید رو پرسیده باشم و حرفی که نباید رو زده باشم، چشمهاش درشت شد و گفت:«من؟ من چیکار میکنم؟ فکر کردی خونهداری و بزرگ کردن بچهها کار آسونه؟»
خب مگه باید غیرازاین باشه؟ وظیفت همینه! مگه من غر میزنم که هر روز دارم با صدتا ارباب رجوعِ زبون نفهم سر و کله میزنم؟ بعدشم، بخاطر همین منه که تونستی بچهها رو تر و خشک کنی. یعنی من این شرایط رو فراهم کردم. منم که با کسب درآمد باعث شدم تو بتونی وظیفهت رو انجام بدی نه برعکس. کیه که این هارو بفهمه؟ هیشکی. زنها بجز خودشون نمیتونن جایی رو ببینن.
هفته قبل نیلوفر بعد از شام اومد پیشم. من از همون نگاههای پریا از آشپزخونه فهمیدم کاسه ای زیر نیم کاسهست. انگار همه چیز برنامه ریزی شده بود. «بابا، مهتاب اینا بعدازظهرها میرن اسکیتسواری. من و دریا دیگه نمیتونیم بریم بیرون چون اونا اسکیت دارن و باهم میرن میگردن اما من و دریا نمیتونیم. مجبوریم بمونیم خونه. پس کی میریم اسکیت بخریم؟» صحنهی جالبی بود. کفتارِ مادر درحال نگاه کردن از آشپزخونه بود و بچههاشم در حالِ ریز ریز کندنِ گوشتِ من، یکی با نگاه های ملتمسانهش از پشت میز و اونیکی هم با حرف زدنش. خب ایرادش چیه اگر بمونید خونه؟ بمونید کارای خونه رو بکنید تا عادت کنید که پسفردا مثل مامانتون انجام وظیفهتون رو حمل بر لطف کردن نذارید. اینهمه کم ارباب رجوع وقتم و میخورن، حالا باید این دوتارم بعد از یک روز سختِ کاری بردارم ببرم اون سر شهر که با کلی ناز و افاده که «نه این رنگش بده؛ نه اون زشته.» واسه خودشون اسکیت بخرن. میخوام صدسال سیاه سوار نشید. البته من با بچهها مثل بقیه صحبت نمیکنم؛ هنوز عقل تو کلشون درست پیدا نشده. گفتم:«دخترم من وقت نمیکنم فعلا.» هنوز جمله از دهنم در نیومده بود که پریا گفت:«خب آخر هفته ببرشون. چیکار میکنی براشون؟ یروز تعطیل برداری ببریشون بازار چی میشه؟» زنها موجودات عجیبی هستن. روز تعطیل رو صرف همچین کاری کنم؟ محاله. به اندازه کافی سر و کله زدن با آدمها کلافهم نمیکنه؛ روز جمعه رو هم بریم بین آدمها دوباره. نه ممنون. چرا خودت نمیبریشون؟ تو که کل روزات تعطیله. نه دیگه، مشکل اینه که از حرف تا عمل فاصله زیادیه. حرف زدن رو همه بلدن. خودم کارم سروکله زدن با جماعتیه که فقط حرف میزنن. پای عمل که میرسه میمونن. البته سخت در اشتباهید اگر فکر میکنید این حرفارو بهش زدم. در جوابش فقط لبخند زدم و رفتم. همین کافیه. وقتی بلند شدم برم دریا، که بیشتر دوستش دارم چون ساکت تره، با چشمهای پُر داشت نگاهم میکرد. یکم ناراحتم کرد.
مسئلهای که اخیرا متوجهش شدم اینه که پریا چقدر کمتر اسمم رو صدا میکنه. قدیما قبل از هر جملهش میگفت "سپهر". این برای دورانیه که همه چی خوب بود. الان اما فقط دستور میده. بنظرم رابطهی مستقیمی اینجا هست. مثل اینکه آدما هرچقدر کمتر برای طرفشون ارزش قائل باشن کمتر هم اسمشون و صدا میکنن. فکر کنم آخرین بار هفتهی قبل بود که اسمم و صدا کرد. البته نه برای اینکه با من صحبت میکرد. داشت پشت تلفن (اصلا برام مهم نیست با کی صحبت میکرد) میگفت:«آره سپهر بردتم. جای خوبی بود.» دروغ میگفت. من هیچجا نبردمش. همه روابطش بر پایه دروغه. حتی رابطهش با مادرش. میگه:«ببخشید نتونستیم بیاییم حتما جمعه بعدی میاییم.» اولا که خیلی هم میتونستیم من تمایلی نداشتم بریم. ثانیا، کی گفته حتما جمعه بعد میریم؟ اصلا میتونی دروغ نگی؟ آخ پریا؛ اون زنی که باهاش ازدواج کردم کجاست؟ چیشد که به اینجا رسیدیم؟ مطمئنم ایرادی از سمت من نیست.
بنظرم خیلی بهتر میشه اگر مردها فقط گاهی به خونه سر بزنن و فقط مطمئن بشن که اهل خونه همدیگه رو نخوردن. این موضوع بحث اونروز با همکارامون بود. اول شکوری بحث و انداخت منم گسترشش دادم و بقیه همراهی کردن. چقدر خندیدیم. هیچوقت موقع استراحت ناهار اینقدر خوش نگذشته بود. خوشبحال اونایی که واقعا این ایده رو اجرایی کردن. مثل بابای دارابی. میگفت بابامون معمار ساختمون بود. فقط چندماه یکبار میومد سر میزد و میرفت. قسم میخورد وقتی میومد خونه مثل خودِ شاه باهاش رفتار میکردن. نه غر زدنی، نه درخواست بیجایی و نه انتظارهای مسخره. همه اهل خونه به خط میشدن و برای اوستا علی خدمات مختلف ارائه میدادن. نور به قبرت بباره اوستا علی. مرد واقعی تو بودی.
باید جدی جدی به رفتن فکر کنم. وسایل ضروریم و بردارم، یه ساک کوچیک جمع کنم و بذارم برم. منتها ایندفعه بعد از سه ساعت بر نمیگردم. میرم که برم. اگر دست خودم بود دوست داشتم برم سمت شیراز یا یزد. مقصدم بستگی به انتقالیم داره. ازم برای انتقالی اولویت مکان و دلیل خواستن، گفتم پدرم رو به موته و میخوام این چند وقت پیشش باشم. پس قطعا اهواز میافتم یا فوقش شهرای اطرافش. برامم مهم نیست پریا بفهمه اونجام یا نه. عمرا تا اونجا بیان. میرم اهواز، اونجا حسابی کار میکنم تا جا پام سفت شه و رئیس اونجا راضی نشه برگردم. خودمم میگم آب و هوای گرم بدجور بهم ساخته. خدارو چه دیدی شاید تونستم یکی دیگه رو بگیرم. بدم نمیاد یه خانواده جدید تشکیل بدم. بعدش هم به پریا همه چی رو میگم. خواست طلاق بگیره نخواستم بمونه؛ من مشکلی ندارم. مثل اوستا علی هرازچندگاهی میام بهشون سر میزنم و میرم. کاشکی اونجا پسردار بشم. یه خونه معمولی میگیرم و یه ماشین خانوادگی. اونقدرها هستن که سر و دست میشکونن دخترشون رو بدن به یکی مثل من. حتما اونجا امثال من رو روی سرشون میذارن. اونجا انتظارات هم کمتره. دارم لحظه شماری میکنم که حکم انتقالیم بیاد. پریا، کاش صبح بعدش وقتی بیدار میشی و نامه رفتنم رو میبینی میتونستم ببینمت. پول اسکیت بچههارم براش میذارم نگه نانجیب به فکرمون نبود. تو فکرم هست که براشون یه پولی بفرستم، اما اگرم اینکار رو بکنم زیاد نمیفرستم. چون میخوام نبودنم رو حس کنن. اگر براشون پول کافی بفرستم که خوشحال میشن رفتم. امیدوارم همهچی درست پیش بره. کاش این ایده زودتر به ذهنم میرسید. تنها ناراحتیم فقط همینه.
«پایان»