امیررضا عبدوی
امیررضا عبدوی
خواندن ۸ دقیقه·۱ سال پیش

داستان کوتاه "من از سرما فراری نیستم"




من از سرما فراری نیستم. همین دیشب بود که بیشتر از سه ساعت بیرون بودم. فکرش رو بکنید؛ ساعت یک شب رفتم بیرون و حوالی چهار برگشتم. هیچکس نفهمید. نه زنم، نه بچه‌هام. تمام مدتی که بیرون بودم برف ملایمی می‌بارید و نسیم سردی بهم می‌خورد. اما من سردم نمی‌شد. البته چرا. نباید بگم سردم نمی‌شد. خیلی هم سردم شد. حتی یادمه اواخر بیرون بودنم بدنم به شدت می‌لرزید. بیشتر پهلوهام و قفسه سینم می‌لرزید. وقتی نفس می‌کشیدم این لرزش به اوج خودش می‌رسید، اما میدونید چطوری گرم می‌‌شدم؟ با سیگار. وقتی پوک می زدم تنم رو فقط برای چند ثانیه گرم می‌کرد. نمیدونم چرا پریا همش میگه ترک کنم. این زنا هیچی نمیفهمن. حداقل از دنیای ما مردا. الکی واسه خودشون دستور میدن و منتظر اجراش هم هستن. تو خواب خوشن. همیشه تو خواب خوشن. من سه ساعت تو سرما بودم؛ تونستم سرما رو تحمل کنم و برگشتم. اون اما این مدت مثل دریا و نیلوفر خواب بود. حتی بدتر از اونا. باز بچه ها یه تکونی خورده بودن. اون حتی تکون هم نخورده بود. همونطوری مثل مرده ها افتاده بود. تعجب نمی‌کنم اگر یکی از همین خواب‌های عمیق خِرشو بگیره و نذاره بیدار شه. اونوقت تیتر اول اخبار فامیل میشه مردن پریا. هه هه هه! همچین بدم نمیشه ها. اصلا چیکار میکنه که اینطوری خوابش می‌بره؟! منم که کل هفته رو اون بیرون در حال شکار پولم و بعد خانم مثل جنازه میفته رو تخت من! حتی همین اواخر ازش پرسیدم که چیکار میکنه مثلا؟ یهو انگار که سوالی که نباید و پرسیده باشم و حرفی که نباید و زده باشم، چشماش درشت شد و گفت:«من؟ من چیکار میکنم؟ همینکه که بچه‌هاتو تر و خشک کردم و رسوندم به اینجا برات کافیه.»

خب مگه باید غیرازاین باشه؟ وظیفت همینه! مگه من غر میزنم که هر روز دارم با صدتا ارباب رجوعِ زبون نفهم سر و کله میزنم؟ بعدشم، بخاطر همین منه که تونستی "بچه هامو" تر و خشک کنی. یعنی من این شرایط و فراهم کردم. منم که با کسب درآمد باعث شدم تو بتونی وظیفتو انجام بدی نه برعکس. ولی کیه که اینارو بفهمه؟ هیشکی. این زنا بجز خودشون نمیتونن جایی رو ببینن. اینم یکی دیگه از ناتوانی هاشونه.

هفته قبل نیلوفر بعد از شام اومد پیشم. من از همون نگاه‌های پریا از آشپزخونه فهمیدم کاسه ای زیر نیم کاسه‌ست. انگار همه چیز برنامه ریزی شده بود. «بابا، مهتاب اینا همش بعدازظهرها میرن اسکیت سواری. من و دریا هم دیگه نمیتونیم بریم بیرون چون اونا اسکیت دارن و باهم میرن می‌گردن اما من و دریا نمی‌تونیم. مجبوریم بمونیم خونه. پس کی میریم اسکیت بخریم؟» صحنه‌ی جالبی بود. کفتارِ مادر درحال نظاره کردن از آشپزخونه بود و بچه هاشم در حالِ ریز ریز کندنِ گوشتِ من، یکی با نگاه های ملتمسانه‌ش از پشت میز و اونیکی هم با حرف زدنش. خب ایرادش چیه اگر بمونید خونه؟ بمونید کارای خو.نه رو بکنید تا عادت کنید که پس‌فردا مثل مامانتون انجام وظیفه تون رو حمل بر لطف کردن نذارید. اینهمه کم ارباب رجوع وقتم و می‌خورن، حالا باید این دوتارم بعد از یک روز سختِ کاری بردارم ببرم اون سر شهر که با کلی ناز و افاده که «نه این رنگش بده؛ نه اون زشته.» واسه خودشون اسکیت بخرن. میخوام صدسال سیاه سوار نشید. البته من با بچه‌ها مثل بقیه صحبت نمی‌کنم. بالاخره هرچیه چوب نفهم بودنشون و میخورن؛ هنوز عقل تو کلشون درست پیدا نشده. گفتم:«دخترم من وقت نمیکنم فعلا.» هنوز جمله از دهنم در نیومده بود که پریا داد زد:«خب آخر هفته ببرشون چیزیت کم میشه؟ چیکار میکنی براشون؟ یروز تعطیل برداری ببریشون بازار چی میشه؟» وای که چقدر این زنا موجودات عجیبی‌ان. روز تعطیل و صرف همچین کاری کنم؟ محاله. به اندازه کافی سر و کله زدن با آدما کلافه م نمی‌کنه؛ روز جمعه مونم بریم بین این آدما دوباره. نه تشکر. اصلا چرا خودت نمی‌بریشون؟ تو که کل روزات تعطیله. نه دیگه، مشکل اینه که از حرف تا عمل فاصله زیادیه. حرف زدن و همه بلدن. خودم کارم سروکله زدن با جماعتیه که فقط حرف می‌زنن. پای عمل که میرسه می‌مونن. البته سخت در اشتباهید اگر فکر می‌کنید این حرفارو بهش زدم. من اگر توانایی فهم حرفامو تو آدم مقابلم نبینم اصلا هیچی نمیگم. این توهین لایق و برآزنده‌ی آدماست. تو جوابش فقط لبخند زدم و رفتم. همین واسش کافیه.

از حق نگذریم بازیگرایه خیلی خوبیم هستن. وقتی بلند شدم برم دریا، دختر بزرگم، که عقلش یکم از دوتای دیگه بیشتره، چون کمتر حرف میزنه، با چشمای پُر داشت نگاهم می‌کرد. ولی من که گول این کاراتون و نمی‌خورم. بهترین بازیگرا و طعنه‌زن های دنیا هم بشید زورتون به من نمی‌رسه. کافیه بذارم برم تا ببینید چطوری بعد از یه ماه تو آمپاس می‌مونید. دور نیست. فقط کاش می‌تونستم عکس‌العملشون و ببینم. پریا حتما دیوونه می‌شه. آخ که چقدر دوست دارم ببینم اون لحظه رو. اون لحظه ایو که بفهمه خودشه و خودش. وقتی میفهمه دیگه ناچاره به عمل.

مسئله‌ای که اخیرا متوجه‌ش شدم اینه که چقدر کمتر اسمم و صدا می‌کنه. قدیما پریا قبل از هر جمله‌ش می‌گفت "سپهر". این برای دورانیه که همه چی خوب بود. الان اما فقط دستور می‌ده. بنظرم رابطه‌ی مستقیمی اینجا هست. مثل اینکه آدما هرچقدر کمتر برای طرفشون ارزش قائل باشن کمتر هم اسمشون و صدا می‌کنن. فکر کنم آخرین بار هفته‌ی قبل بود که اسمم و صدا کرد. البته نه برای اینکه با من صحبت می‌کرد. داشت پشت تلفن (اصلا برام مهم نیست با کی صحبت می‌کرد) می‌گفت:«آره سپهر بردتم. جای خوبی بود.» دروغ میگفت. من هیچ‌جا نبردمش. اما خب اگر دروغ نگه پس چشم رو هم چشمی چی می‌شه. باید بقیه بگن:«وای چه زوج خوشبختی هستن پریا و سپهر.» همش دروغه. همه روابطش بر پایه دروغه. حتی رابطش با مادرش. میگه:«ببخشید نتونستیم بیاییم حتما جمعه بعدی میاییم.» اولا که خیلی هم می‌تونستیم من تمایلی نداشتم بریم. ثانیا، کی گفته حتما جمعه بعد می‌ریم؟ اصلا قادر هستی یک جمله بدون دروغ تولید کنی؟ آخ پریا؛ اون زن باهوشی که من گرفتم کجاست؟ تو خیلی سَر تر بودی. اینا همش با رفتنم درست می‌شه. من که تصمیمی به برگشت ندارم، اما مثلا اگر بعد از چند ماه برگردم مطمئنم من و می‌ذارن رو سرشون. یعنی چیزی که باید بشه اتفاق میفته. همه چهرشون باز می‌شه، لبخند می‌زنن و شاد می‌شن. نه از برگشتن من ها نه! از این کیفشون کوک می‌شه که حالا دیگه لازم نیست به خودشون تکیه کننن. دوباره بابا سپهر برگشته. حالا میشه از گوشت اون کند و تغذیه کرد.

بنظرم خیلی بهتر می‌شه اگر مردا فقط گاهی به خونه سر بزنن و فقط مطمئن بشن که اهل خونه همدیگرو نخوردن. این موضوع بحث اونروز با همکارامون بود. اول شکوری بحث و انداخت بعد منم گسترشش دادم و بقیه همراهی کردن. چقدر خندیدیم. هیچوقت موقع استراحت ناهار اینقدر خوش نگذشته بود. خوشبحال اونایی که واقعا این ایده رو اجرایی کردن. مثل بابای دارابی. میگفت بابامون معمار ساختمون بود. فقط چندماه یبار میومد سر می‌زد و می‌رفت. قسم می‌خورد وقتی میومد خونه مثل خودِ شاه باهاش رفتار می‌کردن. نه غر زدنی، نه درخواست بی جایی نه انتظارای مسخره. همه اهل خونه به خط می‌شدن و برای اوستا علی خدمات مختلف ارائه میدادن. نور به قبرت بباره اوستا علی. مرد واقعی تو بودی.

باید جدی جدی به رفتن فکر کنم. وسایل ضروریم و بر‌دارم، یه ساک کوچیک جمع کنم و بذارم برم. منتها ایندفعه بعد از سه ساعت بر نمی‌گردم. میرم که برم. اگر دست خودم بود دوست داشتم برم سمت شیراز یا یزد. مقصدم بستگی به انتقالیم داره. ازم برای انتقالی اولویت مکان و دلیل خواستن، گفتم پدرم رو به موته و می‌خوام این چند وقت پیشش باشم. پس قطعا اهواز میفتم یا فوقش شهرای اطرافش. برامم مهم نیست پریا بفهمه اونجام یا نه. عمرا بتونن تا اونجا خودشون و برسونن. همین خریدای عادیه خونه هم به زور انجام می‌دن. میرم اهواز، اونجا حسابی کار میکنم تا جا پام سفت شه و رئیس اونجا راضی نشه برگردم. خودمم میگم آب و هوای گرم بدجور بهم ساخته. خدارو چه دیدی شاید تونستم یکیم بگیرم. خیلی دوست دارم یه خانواده جدید تشکیل بدم. میام به پریا بعدشم همه چیو می‌گم. خواست طلاق بگیره نخواستم بمونه؛ من مشکلی ندارم. مثل اوستا علی هرازچندگاهی میام بهشون سر میزنم و می‌رم.

ایده های فوق‌العاده ای به ذهنم میاد. کاشکی اونجا پسردار بشم. یه خونه معمولی می‌گیرم و یه ماشین خانوادگی. اونقدرا هستن سر و دست میشکونن دخترشونو بدن به یکی مثل من. خوشبختیش حتمی میشه. اصلا از خداشونه دخترشونو بدن به یه بالا نشین. حتما اونجا امثال من و اینطوری صدا می‌کنن. بالانشین. آهنگشو دوست دارم. بعد اونجا انتظارات هم کمتره. دختراشون می‌دونن خونه‌داری چیه و مقام شوهر کجاست. دارم لحظه شماری می‌کنم که حکم انتقالیم بیاد. آخ پریا، کاش صبح وقتی بیدار میشی و نامه رفتنم و میبینی می‌تونستم ببینمت. پول اسکیت بچه هارم براش میذارم. تمرین خوبیه برای دست به عمل شدن. تو فکرم هست که براشون یه پولی بفرستم، اما اگرم اینکارو بکنم پول زیادی نمی‌فرستم. چون هم با هدف جدیدم که تشکیل یه خانواده جدیده منافات داره، هم نمی‌خوام نبودنم و حس نکنن. اگر قرار باشه براشون پول کافی بفرستم که حتی خوشحال می‌شن که رفتم. همه‌چی درست پیش می‌ره. مثل اجزای یه ساعتِ درست و حسابیِ سوئیسی همه چی دست به دست هم می‌ده که زندگی برام دلپذیر بشه. فقط کاش این ایده زودتر به ذهنم می‌رسید. تنها ناراحتیم فقط همینه.

«پایان»

داستانداستان کوتاه
من بیشتر در تلگرام فعالیت میکنم. @ChannelDreams
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید