یک بار دیگر هم پیش از این، خواب دیگری دیده بود که همین احساس ترس شاید، یا نمیدانم اسمش را چه بگذارم، باعث شده بود از خواب بپرد. تنها چیزی که یادم هست همین جمله عجیب است: «پدرم پرید توی آب.» نمیدانم اینکه پدرت را خواب ببینی که دارد میپرد توی آب چقدر ترسناک است، اما میدانم آب ترسناک است. نه خود آب، بلکه همه چیزهایی که به نوعی مرتبط با آب هستند برای من ترسناکند. یکبار، سه یا چهار سال داشتم، توی اتوبوس در یک جاده نزدیکیهای قزوین میرفتیم، از پنجره بیرون را میدیدم، آن اطراف میان یک دشت یا مزرعه بزرگ یک تک درخت هست که هر موقع از کنارش عبور میکنیم میخِ تماشایش میشوم. همینطور داشتم درخت را تماشا میکردم و در عوالم کودکیام به خیلی چیزها فکر میکردم. اینکه این تک درخت چرا از باقی رفقایش قهر کرده و یک جا تنها بین علفهایی که هیچ شباهتی نه از نظر اندازه و نه از نظر رنگ با او ندارند ساکن شده، چه شده که فکر کرده اینجا باید رشد کند، واقعا دلش میخواسته یا او را مجبور به این کار کردهاند.
ناگهان همه جا سفید شد، محو شد. هرچه نگاه کردم از حاشیه خاکی جاده که به سرعت حرکت میکرد، دورتر را نمیتوانستم ببینم. دیگر درخت را نمیتوانستم ببینم. هول شده بودم. به گریه افتادم. پدرم گفت مه گرفته. تا آن لحظه من کلمه مه را نشنیده بودم. صورتم حتما حالت عجیبی به خود گرفته بود، فرصت نداد بپرسم، گفت همان ابر است. یادم آمد قبلا گفته بود که ابر هم یک نوع آب است منتهی آبی که در آسمان است که بعد هروقت دلش خواست یا دستوری گرفت خودش را کم کم روی زمین میریزد. یک لحظه انگار نمیدانستم روی زمین هستیم یا در آسمان درون یک ابر، یا وسط آب، شاشیدم به خودم و گریه میکردم. ترسیده بودم، گفته بودند صادق توی آب مُرده و رفته پیش خدا. فکر کردم این اتوبوس قرار است ما را ببرد پیش خدا. مادرم برای اینکه آبرویش حفظ شود شروع کرد به گلوله کردن دستمال کاغذی و گذاشتن روی صندلی اتوبوس و همزمان زیر لب نفرینم میکرد. بعد اتوبوس وارد تونل شد و همه جا تاریک شد و از همان روز تا الآن که یک انسان بالغ هستم و میدانم که هیچ اتوبوسی سمت خدا نمیرود و دلایل علمی که برای اتفاقات طبیعی تراشیدهاند را میدانم و فهمیدهام که تونل چیست و چرا تاریک است هم وقتی از تونل عبور میکنیم بغض گلویم را میگیرد و همزمان میترسم. آخرش نرفتیم پیش خدا. برگشتیم خانهمان در آن محله با کوچه خاکی و جوی آبی که از وسطش عبور میکرد و ترسناکش کرده بود، برای من.
چند وقت بعد، یک شب، همه محله در خانههایشان خواب بودند. آنجا زنها و مردهایش همه کارگر بودند و همه مجبور بودند خسته باشند. یکهو سر و صدای عجیبی آمد و بیدار که شدیم دیدم همه ریختهاند توی کوچه، زنها چادرشان شل شده بود مردها دمپایی لنگه به لنگه داشتند، جلوی خانهای که در زیرزمینش نظامعلی با زن و دو تا بچهاش زندگی میکردند همهمه بود. یک بویی هم پیچیده بود همه جا مثل زمانی که ماشین تخلیه چاه یک جایی خرطومش را میکند توی زمین، فقط شدیدتر. کوچه یک سربالایی بود و آن خانه وسط سربالایی بود. انتهای کوچه به یک کوچه دیگر میرسید که به آن میگفتیم کوچه بالایی و بچههای کوچه بالایی به سربالایی میگفتند سرپایینی. مدام هم سر این موضوع بینمان دعوا بود. آخرش معلوم شد دیواره چاه مستراح یکی از خانههای کوچه بالایی که در حیاتش بود، همان دیوار خانه نظامعلی بوده، یعنی پشت دیوار خانه نظامعلی شاش و مدفوع یک عده دیگر جمع میشد و چون چاه پرشده بود دیواره توان تحمل وزن محتویات چاه را نداشته و دیوار تخریب شده و گفتند دختر نظامعلی هم رفته پیش خدا. آنجا فهمیدم که برای اینکه پیش خدا بروی شاش و آب و یک سری چیزهای دیگر لازم هست اما نه شاش خودت، شاش خودت نهایتا موجب نفرین مادرت میشود که عمدتا کارساز نیست. خانه داشت خراب میشد کلا، چند روز بعد همه خانه را رها کردند و رفتند. اما آن بوی گند همچنان بود، و من حالا هم هر بویی که به مشامم میرسد اگر طولانی باشد سرم درد میگیرد. فرقی هم ندارد بوی عطر باشد یا بوی شاش یا بوی نان. همیشه تنها چیزی که دلم میخواست این بود که مثل آن رفیقی که بعدا پیدا کردم دماغم کار نمیکرد اصلا.