ویرگول
ورودثبت نام
کمیل منفرد
کمیل منفرد
خواندن ۳ دقیقه·۶ سال پیش

طبقه چهارم - بخش یک، تابوت سواری بر قله‌های برفی


1958, Sketch For Winter Funeral by Tony Vevers
1958, Sketch For Winter Funeral by Tony Vevers

با لرزش بدن آلیوناشکا از خواب پریدم. گرگ‌ومیش خشک و سردی از شیشه‌های مشبک پنجره وارد اتاق می‌شد. دنبال ساعت گشتم، پنج و سی و چهار دقیقه صبح. نمی‌دانم چرا ولی همیشه بین اعداد مرتبط با یک اتفاق عجیب که برایم رخ می‌دهد ارتباطی مسخره می‌یابم، مثلا اعداد ۵ و ۳ و ۴ طول اضلاع یک مثلث قائم الزاویه هستند و مساحت مربعی به ضلع پنج واحد برابر است با مجموع مساحت‌های دو مربع به ضلع ۳ و ۴ واحد. این امر شاید خیلی مضحک به نظر برسد ولی به محض اینکه یک چنین ارتباطی بین اعداد پیدا میکنم تقریبا یقین دارم که یک پیشامد غیر منتظره یا یک داستان عجیب انتظارم را می‌کشد و اغلب هم همینطور است.

آن لرزش‌های خفیف هنوز تن آلیوناشکا، تشک سفتی که زیرمان بود و دیوار‌های اتاق را می‌لرزاند. دستم را دور تنش حلقه کردم و به آرامی سعی کردم از این عذابی که فکر میکردم دارد می‌کشد رهایش کنم. انگار آتش نیمه‌جان زیر خاکستر مانده‌ای را فوت کرده باشی، آن نیرویی که باعث تشنج تنش می‌شد را تحریک کرده بودم. ناگهان از روی زمین جدا شد و اختیارش انگار چند ثانیه‌ای دست آن نیروی گدازندهٔ نامعلوم بود. بهت زده به چشمانم خیره شد. حالا باز وضعیت طوری بود که نمی‌دانستم باید چه کار کنم. قطعا چیز ترسناک یا صحنه عجیبی در خواب دیده بود و می‌خواستم بدانم که چیست. آیا باید چیزی می‌پرسیدم یا بهتر این بود که دست از کنجکاوی بردارم و سعی کنم فضا را طوری تغییر بدهم که انگار آن رویایی که می‌دیده اصلا نمود بیرونی نداشته. همه این‌ها به نظرم احمقانه بود. ولی باید چیزی می‌گفتم یا کاری می‌کردم که نشان دهم بی‌دلیل یک نفر را در ساعت پنج و سی و چهار دقیقه صبح از خواب بیدار نکرده‌ام.

از این که چهره‌ام همه این فکرها که در سرم می‌چرخید را بیان می‌کرد مطمئنم. همین آلیوناشکا را واداشت که لب‌های نازک و خشکی‌زده‌اش را چند باری با زبانش خیس کند و با صدای گرفته‌ای، طوری که مزاحم خواب ساکنین اتاق روبرویی نباشد، شروع به حرف زدن کند:

بالای کوه بودیم، همه به صف. تابوت‌ها یک به یک می‌آمدند، به نوبت توی آنها دراز می‌کشیدیم. روی برف‌ها با تابوت سر می‌خوردیم و می‌رفتیم پایین. همه بودند.

چیزی که توصیف می‌کرد شبیه یک مراسم ختم برای مرگی خودخواسته و جمعی بود که مردگانش در واقع همان عزاداران حاضر در مراسم بودند. با اینکه نفهمیدم منظورش از «همه» چه کسانی بوده که آن را دوبار تکرار کرد ولی همچنان ترجیح دادم چیزی نگویم. تنها چیزی که فهمیدم این بود که این آدم‌ها در یک یا چند چیز با هم اشتراکاتی، مشابهت یا مشاکلتی دارند. این که «همه» چند نفر بودند یا شامل چه کسانی می‌شد هم برایم ابدا اهمیتی نداشت. احساس می‌کردم باید حرف‌هایش ادامه داشته باشد. مدتی سکوت کردیم. متوجه شدم تمام زمانی که مشغول توصیف این تصاویر بوده به من نگاه نمی‌کند، دستش را گذاشته بود روی پیشانی‌اش و به نقطه‌ای روی سقف خیره بود. بعد چشمانش را بست. گفت: می‌شود یک نفر فقط شب‌ها دیوانه باشد؟

به گمانم امکانش بود. سری تکان دادم و حرفش را بدون کلمه معناداری، با یک آوا تایید کردم.

گفت من روزها معمولی‌ام، فقط شب‌ها دیوانه می‌شوم. و بعد خوابید.


طبقه چهارم - بخش دو، تک درخت در آب

طبقه چهارم - بخش سه، شورشیان

داستانطبقه چهارم
اول رویا را داشت که کویر را دریا کرد، بعد شنا یاد گرفت.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید