
سلام، اسم من آبتین هستش. الان یک ماه و دو روز از ورودم به کشور آلمان میگذره و میخوام تو بازههای زمانی مشخص تجربیاتم و مشاهداتم رو از اینجا بنویسم.
مهاجرتم به آلمان به هدف ادامه تحصیل بوده. تو ایران از دانشگاه تهران در رشته مهندسی مکانیک فارغالتحصیل شدم (ورودی ۹۳) و الان برای مقطع ارشد تو آلمان دارم درس میخونم.
برای من مهاجرت به آلمان یکم متفاوت بود، از این جهت میگم که برای خوندن لیسانس تو دانشگاه تهران مجبور شدم از خانواده جدا بشم و ۴ سال و ۱۰ ماه تهران زندگی کنم و به خاطر همین با پدیده دوری از خانه و خانواده تا حدی آشنا بودم.
برای اومدن به آلمان از سه سال قبل برنامه ریزی کردم، کلاس آلمانی رفتم، پروسههایی که باید طی میکردم رو بررسی میکردم و از همه مهمتر ذهنم رو آماده میکردم برای زندگی در یک کشور جدید، کشوری که وقتی تو ۱۲ سالگیم دیدمش (یک سفر توریستی یک ماهه) من رو مجذوب خودش کرد. نظم و زیبایی و امکان برنامه ریزی، اینها کلماتی هستن که تو ذهنم میان از خاطرات اون مسافرت.
بعد از طی شدن این ۳ سال و پروسههای جانفرسای اپلای در تاریخ ۷ نوامبر ۲۰۱۹ وارد شهر هامبورگ شدم. تمام مدت پرواز به خاطرات و چیزهایی که ایران گذاشته بودم و اومده بودم فکر کردم، به گریههایی که تو فرودگاه پیش دوستام هنگام خداحافظی نکردم و تو خودم ریختم. خودم رو خوب جمع کرده بودم تا ضربه فرود هواپیما تو فرودگاه هامبورگ بهمم ریخت، مثل وقتی که یه لیوان رو محکم گرفتی از دستت که نیوفته ولی سر میخوره و میوفته و میشکنه، دلم شکست و اشکمم سرازیر، تازه با ابعاد اتفاقی که افتاده بود مواجه شدم و حسش کردم، اینکه دیگه نمیتونم برم تو سایت دانشکده مکانیک بشینم و بچه بیان و بگیم و بخندیم، اینکه دیگه نمیتونم بپرم پشت ماشین و برم دنبال پدرام و بعدش بریم پیش هستی و هیربد و چندساعتی فارغ از دغدغه کنار هم خوشباشیم، اینکه دیگه نمیتونم تو جمع شدنهای دورهمی خونه نسترن باشم و بچه ها رو ببینم و خیلی اینکههای دیگه.
تو این یک ماه، چندتا مورد توجه ام رو جلب کرده و میخوام بهشون اشاره کنم، قبلش بگم اینها توصیفات هستش و قصدم مقایسه با ایران و شرایطش نیست:
۱- اینجا سطح دغدغهها به طور کلی متفاوت با ایران هستش یعنی سطوح بالاتری از رفاه رو براش دغدغه دارن و این میتونه خیلی خیلی آزاردهنده باشه، حتی بعضا ایرانیهای عزیزی که چندساله اینجا هستن با حرفهاشون نفس و انرژی آدم رو میگیرن و آدم به خودش میگه چرا بحث کنم اصلا بذار هرچی دوست داره بگه. ولی جوانهای آلمانی که یکم دنیا رو گشتن آدمهای باحالی برای مکالمه هستن.
۲- نظم یک بخش جداناشدنی از ساختار جامعه و رفتار مردم هستش، استاد دانشگاه برای ۱ دقیقه دیر اومدن از دانشجوهاش معذرت میخواد و قول میده هفته بعد زودتر بیاد و جبران کنه، اتوبوسها و متروها دقیق و سر ساعت میان (داخل اپلیکیشنها تاخیرها در صورت وجود اعلام میشن). این نظم در هم تنیده شده با جامعه به آدمها امکان برنامهریزی میده و خیلی میتونه به آدم آرامش بده.
۳- رفاهی که اینجا آدم تجربه میکنه (بسته به سطح خواستههای هر فرد از زندگی طبعا متفاوته) میتونه مثل یک سیاهچاله شما رو اسیر روزمرگی کنه. منظورم از روزمرگی، اینکه داخل یک روندی میوفتید و از اون رضایت نسبی دارید و ادامه میدید و ممکنه اهداف و برنامههای اصلیتون رو فراموش کنید و این خطرناکه. این رفاه و سیاهچاله رو من حس کردم و فکر میکنم ممکنه خیلیهای دیگه هم حس کنن، چون اینجا دغدغه پوشش و غذا و مسکن به اون شدتی که جوانها ممکنه تو ایران حس کنن، وجود نداره.
۴- بلد بودن آلمانی و آلمانی حرف زدن قطعا براتون یک مزیت بزرگ میتونه باشه و خیلی کار آدم رو راه میندازه، البته من خودم تو اکثر ادارهها و بانک و دانشگاه انگلیسی صحبت میکنم، هنوز تو مکالمه آلمانی راه نیوفتادم.
روزهای من الان در کلنجار با اون سیاهچاله سپری میشه، بعضی وقتها با انگیزه کارهام رو دنبال میکنم و یاد چیزهایی که گذاشتم و اومدم میوفتم و به خودم میگم حالا که این فرصت برات پیش اومده ازش حداکثر استفاده رو بکن و پیشرفت کن و جلو برو، بعضی روزها هم انگار نه انگار، سست و آسوده خاطر از رفاه ثانیهها و دقیقهها رو سپری میکنم. مسابقه سختیه، خروج از محدوده اون سیاهچاله، هروقت زیادی بهش نزدیک میشم، یک حس دلتنگی از درونم برای خاطرات و لحظههای خوش ایرانم رو که دیگه ندارمشون سر میکشه، تنها چیزی که الان همراهم دارم یادگاری چندتا از دوستامه.
ماگی که فاطیما داد، چراغ مطالعهای که زهرا،هانیه، ریحانه، مینا و فاطیما گرفتن، تابلو نقاشی ای که ترانه ترم یک کشیده بود و از اون موقع شیفتش شده بودم، دفتری که نازنین داد، بومی که نسترن روش نقاشی کرده بود و پیگ گیتار و گردنبند Witcher 3 که پدرام بهم داد. اینها چیزایی که بهشون چنگ میزنم و از دل سیاهچاله ترسناک دور میشم و ادامه میدم.
دلم برای پدرام، نازنین، هیربد، محمدعلی، فری، مصطفی، بهزاد، فرزام، نیما، روزبه، دنا، ترانه، زهرا، هانیه، ریحانه، امیرعلی، میرنو، نسترن، فاطیما، مینا، امیر، شبنم، بیات، مهران، صبا، بهنام،پویا، سعید، سروش، درسا، علی، جاوید، علیرضا، امیرسعید و ... خیلی تنگ شده و این تازه اول راهه.
در نهایت هنوز اول راه و کلی باید ببنیم و تجربه کنم، سعی میکنم اینجا هر چند وقت یکبار بنویسم از مشاهدات و تجربیاتم.
۱۸ آذر ۹۸ / ۹ دسامبر ۲۰۱۹
هامبورگ