پنج مسافرِ همیشگی
یه روز نشسته بودم توی یه کافهی دنج، کنار پنجره. یه فنجون اسپرسوی تلخ جلوم بود. دفتر یادداشت همیشگیم باز بود و داشتم فکر میکردم به خودم... به زندگی... به اینکه چی واقعاً منو سرپا نگه میداره؟ چی بهم انگیزه میده صبح چشمامو باز کنم؟
همین موقع، انگار پنج تا مسافر قدیمی اومدن کنارم نشستن. نه غریبه بودن، نه مزاحم؛ رفیق بودن... آشنا. از اون آشناهایی که همیشه توی وجودم بودن، فقط گاهی صداشون رو نمیشنیدم.
اولی، با صدای محکم و قاطع گفت: «من بقام؛ نیاز به زنده موندن. من باعث میشم نفس بکشی، دنبال غذا، سرپناه، امنیت باشی. اگه من نباشم، هیچ چیزی مهم نیست، چون زنده نیستی که تجربهش کنی.»
دومی، لبخند زد، پا روی پا انداخت و گفت: «من آزادم. اون وقتی که با خیال راحت حرفت رو میزنی، انتخابت رو خودت میکنی، از ته دل میخندی، من حضور دارم. من اون حس خوب رها بودنم، بیاجبار، بیاجازه خواستن.»
سومی که یک کودک دوست داشتنی و بازیگوش بود، با صدای بلند گفت: «تفریحم من! تو هم منو دوست داری، اون وقتایی که از شلوغی دنیا فاصله میگیری و به دل طبیعت میزنی، یا وقتی با یه لبخند ساده خستگی روز از تنت بیرون میره. من لحظههامو بیدغدغه و ناب بهت هدیه میدم تا نفست تازه شه.»
چهارمی، جدی و گرم گفت: «من عشق و عاطفهم. من توی مهربونیهای بیادعا پیدام، توی نوازش آرام یک دست روی شونهات وقتی خستهای، یا توی بودن کسی که بیصدا درکت میکنه. من اون حس زلال و پاکیام که دلت رو گرم میکنه و نگاهت رو آروم.»
و آخری، آروم ولی با غرور گفت: «من قدرت و ارزشمند بودنم. وقتی شاگردت موفق میشه و میگه «ممنونم استاد»، وقتی کسی با حرفت راهش رو پیدا میکنه، یا وقتی یه هدف رو تموم میکنی و به خودت افتخار میکنی... من اونجام. من دلیل پیشرفتهام.»
سرمو بلند کردم و دیدم کافه شلوغ شده، قهوه هنوز تموم نشده و خیلی دلم گرم شده. فهمیدم این پنجتا، رفیقاییان که همیشه با منان. وقتی یکی صداش ضعیف میشه، یعنی باید برگردم و صداش کنم. چون زندگی، بدون اون پنجتا، ناقصه.
✍️ نویسنده: ابوالفضل مهرزاد
#تئوری_انتخاب