او تهران را میپرستید و بی هیچ منطقی این شهر را شاعرانه تصور میکرد. فرقی نمیکرد کدام موقع سال باشد، از نگاه او حقیقت تهران همیشه سیاه و سفید بود و با صدای ترانههای قدیمی در جریان یک بزم دیوانهوار میرقصید.
نشد، بگذار از اول شروع کنم:
مانند هر چیز دیگری با تهران هم احساسی برخورد میکرد. او در میان بازارهای شلوغ و سر و صدای بی وقفه ماشینها میدرخشید. برای او، تهران یعنی زنان زیبا و مردان هیز خیابان که انگار پشت سرشان هم چشم دارند.
خیلی زننده شد، بگذار ببینم میتوان عمیقتر گفت:
او تهران را میپرستید. بنظرش این شهر استعارهای بود از افول تدریجی فرهنگ و تمدن. همان ضعف در شناخت هویت فردی که خیلیها را به فکر فرار میانداخت، داشت بی وقفه شهر رویاهایش را ویران میکرد.
موعظه کردن کافیست. نگاه از بالا به پایین خیلی خوب نیست:
او تهران را میپرستید. بنظرش این شهر استعارهای بود از افول تدریجی فرهنگ و تمدن. تحمل زندگی در جامعهای که زیر بار مواد مخدر، ابتذال، تلوزیون، اینترنت، زباله و... بی حس شده بود برایش دشوار بود.
نه، نمیخواهم عصبانی باشم:
او درست مثل شهری که دیوانهوار دوست میداشت، قدرتمند و پر احساس بود؛ پشت شیشههای عینکش شعله عشق مانند کمین عطش خون در نگاه پلنگ کوهستان زبانه میکشید.
عالی شد.
تهران شهر اوست و تا ابد همینطور خواهد ماند. بگذار بقیه هرچه که دلشان میخواهند بگویند.