مسعود مهاجر·۲ سال پیشخیره به شهری که مال من نبود: یک یادداشت کوتاهکنار سطل آشغالی که همیشه خالیه و ته سیگارهای من هم قرار نیست هیچوقت پرش بکنه. گربه سیاهی که برای تعقیب من فرستادی هم اینجاست؛ پشت شمشادها ن…
مسعود مهاجر·۲ سال پیشصحبت کردن با آدمها: یک خاطره و یک نگاهداشتیم در مورد گلشیفته صحبت میکردیم؛ گلشیفته فراهانی. از اینکه چطور آدمی بود و چهرهاش چقدر ایرانی بود و از رفتنش...
مسعود مهاجر·۴ سال پیشباغچه کوچک خانه مادربزرگ: داستانی کوتاه درباره تنهاییسردم است. دستم دارد از سرما میسوزد. کمی در جایم تکان میخورم. نمیدانم دستم کجاست. پتو را از روی صورتم کنار میزنم. چه خواب سنگینی! دستم از…
مسعود مهاجر·۴ سال پیشنیمه شب: حکایتی کوتاه و بی معنی درباره سرگردانیاینجا چقدر تاریک است! تاریک و نمور. سخت و سنگین است ولی صدا درش نمیپیچد. نه مثل غار یا حمام. هوا آنقدر گرم و توپر است که صدا را در دل خود…
مسعود مهاجر·۴ سال پیشخواب و بیداری: یک داستان کوتاه بی سر و تهبیب بیب! بیب بیب! بیب بیب! صدایی دور دست به آرامی زنگ میزند. بیب بیب! بیب بیب! در جایش تکان میخورد. بیب بیب! صدا اکنون بلندتر و شفافتر ا…