ویرگول
ورودثبت نام
مسعود مهاجر
مسعود مهاجر
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

خیره به شهری که مال من نبود: یک یادداشت کوتاه

وایسادم. خیره به شهری که مال من نبود، کنار سطل آشغالی که همیشه خالیه و ته سیگارهای من هم قرار نیست هیچوقت پرش بکنه. گربه سیاهی که برای تعقیب من فرستادی هم اینجاست؛ پشت شمشادها نشسته و داره من رو دید می‌زنه و با رادیوی جیبیش برای گزارش امروز یادداشت میذاره.

این رو می‌نویسم که بره و بگرده و برسه به دست اونی که دوستش دارم.

تهران قلبها (منبع: لیلای مهرجویی)
تهران قلبها (منبع: لیلای مهرجویی)

تقریبا همه عمرم رو پیش تو بودم اما هنوز مثل غریبه‌ها به من نگاه میکنی.

هر روز صبح با اشتیاق برای دیدن روی کثیف تو بیدار شدم. همه زشتی و سیاهی تو رو دوست داشتم و تو کوچیک ترین اشتاباهاتم رو تو سرم کوبیدی.

چقدر از ساعت‌های خودم رو صرف نگاه کردن به تو کردم ولی تو همش روی خودت رو از من برمی‌گردونی.

تو ثمری نداری. هر میوه‌ای هم که برای فروش اینجا میارن خیلی زود می‌پوسه. بیماری و آشفتگی تو رو این همه سال تحمل کردم و تو، الان که لازمت دارم، داری من رو دور میندازی.

سهم من از تو سرطانیه که یا به خاطر دود می‌گیرم، یا از پارازیت و قراره تو دهه چهل زندگیم من رو بکشه. زخمی که از تو روی منه با فرار درست نمیشه؛ یادگارت همیشه قراره من رو عذاب بده.

بچه که بودم تنها تو راه مدرسه با دیدن زندگی آدم‌های خنگ و خودخواهت و زندگی روزمره بی‌معنی شون آواز خوندنم می‌گرفت، هنوز هم معتاد تباهی و بیهودگی ارثی تو هستم. این نفرین منه که همیشه تو رو دوست داشته باشم؛ مهم نیست کجا باشم، یا اصلا باشم یا نباشم، من یه تیکه از خودم رو تو پیچ کوچه‌های تو گم کردم.

بگرد و برو همینطور خودت رو از داخل بخور، دست و پای خودت رو با دست خودت ببر، تو غذای خودت سم بریز؛ با مردن تو من هم می‌میرم. مطئنم بعد از مرگ هم تا ابد خواب چنارهای دودگرفته ولیعصرت رو قراره ببینم که دارن به من، یه عابر تنها، بد و بیراه میگن.

چرا نمی‌میری؟ خون متعفنت همه سبزی مزرعه‌های جنوب شهر رو تلخ کرده و هنوز سرحال و زنده داری به روی صورت دوم خودت می‌خندی. من هم این لا بین تو و تو گیر کردم و دارم له می‌شم. صدای فریاد من رو نمی‌شنوی؟ شاید هم داری گوش میدی و ازش لذت می‌بری.

تلخ‌ترین کنایه دنیا بنرهای تلیغاتی رنگارنگیه که هر رو عوضشون می‌کنی. تو چی میخوای؟


همه این‌ها رو در حالی میگم که بالای سرت وایستادم و قراره چند ثانیه دیگه دوباره تو دل تاریکت شیرجه بزنم. من ازت بدم میاد. من مال تو نیستم. اگر دوستم نداری حداقل آزادم کن؛ تو که اینقدر از من بدت میاد بذار برم تا دیگه چشمت به من نیافته.

حالا که اینطوره، نه تو از منی و نه من از تو. من از امروز به آدم بودن خودم هم شک دارم، تو و ایرانی که دور خودت ساختی که جای خود دارید.

تهراننامهداستانداستان کوتاهنفرین
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید