آسوده بر جای نرم و خُنک خود لم داده بود
بی آن که غمی در سر داشته باشد یا نگران چیزی باشد به سقف سفید و نرم بالای سرش خیره شده بود و چیزی مغزش را قلقلک میداد.
یعنی پشت این سقف نرم و سفید چه میتوانست باشد؟
این سوال ساده ساعت ها و روز ها مانند یک گله موریانه مجرا های ذهنش را دریده بود.
تصمیم گرفت تا این فکر را با اطرافیان خود مطرح کند ولی آنها تمایلی به این کار نشان ندادند و از جای خشک و خنک خود راضی بودند و دست از دستش کشیدند.
حال که تنها تر شده بود بیشتر از همیشه خیال سرزمین پشت سقف سفید ذهنش را میجوید
تا این که نوری از دور دید و این نور برای او یعنی تمام امیدی که روز ها و ساعت ها بهش فکر کرده بود، پس با تمام وجود فریاد زد نووووووووور!!!
بلند بلند فریاد میزد و به سمت نور میدوید و این حرکت دیوانه وار همه را شگفت زده کرده بود.
او به سمت نور میرفت و کم کم گرمای لذت بخشی را روی صورتش حس میکرد و این لذت در صدای منتظر و هیجان زده ی او موج میزد.
این امر باعث شد تا دیگران هم کم کم تمایل به حرکت به سمت نور پیدا کنند و طولی نکشید که جمعیتی با فاصله به سمت نور راه افتادند
پیشگام قصه ما همینطور که مستِ گرمای نور بود احساس کرد که صورتش در حال التهاب است و سر جای خود ایستاد و به جلو نگاه کرد.
این نور آتشی بود که به سرعت نزدیک میشد و هم نوعان او را میسوزاند و بخار میکرد.
اولین چیزی که به فکرش رسید این بود که برگردد و جلوی جمعیت عظیمی که به دنبال او دوان دوان می آمدند را بگیرد ولی خیلی دیر شده بود.
آنها با چشمانی بسته و سرمست به سمت نور میدویدند و سرخوش از گرمای آن بودندو گوششان به فریاد ها بدهکار نبود و حتی این سیل جمعیت او را نیز به سمت آتش میبرد.
سرانجام او هم گرفتار آتش شد و سوخت ولی قبل از این که بخار شود دنیای بیرون سقف سفید را دید.
او و دوستانش قربانی بلند پروازی وی نشدند
این سرنوشت آنها بود
ولی حداقل برای کشف یک دنیای جدید تلاش کردند
او یک برگه کوچک خشک شده توتون درون سیگار بود.