خورشید کش و قوسی به بدنش داد و خمیازه بلد بالایی کشید. به سمت ماه برگشت که حالا با ذوق پشت در اتاق به او می نگریست. بلاخره وقت تعویض شیفت ها شده بود. خورشید قفل کیف دستی بزرگش را بست و پتو پیچ شده به سمت در رفت. بعد از چند ساعت کار بی وقفه می توانست یک استراحت درست و حسابی کند و خستگی اش را به دست باد سپارد.
ماه پس از تحویل گرفتن اتاق کارش، مشغول شد. زیپ کوله اش را باز کرد. رنگ ها را تک تک روی پالت ریخت تا هر زمان خواست به راحتی بتواند آن ها را باهم مخلوط و رنگ دلخواهش را درست کند.
طبق عادت همیشگی، ستاره های شبرنگش را روی دیوار ها و سقف اتاق می چسباند ولی قبل از آن باید فکری به حال رنگ سفید و آبی اتاق می کرد. نگاه کلی به آن انداخت. چشمش به کوله اش خورد و چرقه ای در ذهنش خود نمایی کرد. اسپری رنگ سرمه ای را چند بار محکم تکان داد؛ همه گوشه و کنار دیوار های اتاق را به رنگ شب در آورد تا ستاره هایش بیشتر به چشم آیند.
کارش که تمام شد، عقب عقب به سمت میزش حرکت کرد و به آن تکیه زد. حالا می توانست پیش ستاره ها، ابر ها را بکشد. محو تماشای منظره بی نظیر رو به رویش بود که حس کرد چیزی را از قلم انداخته. شتاب زده به سمت کوله اش رفت و دوربین عکاسی را روی چهار پایه تنظیم کرد.
بعد از تحویل دادن عکس ها به آسمان، به اتاقش برگشت. حال می توانست ساعت ها بدون درگیری فکری به صحنه زیبای خود ساخته اش خیره شود.
سلام چطورین؟
اولین بار زیر پستم دارم حرف میزنم!منطقی نیست؟
کنکوری نداریم اینجا؟اعلام حیات کنید! شما را نمی دونم من هم مضطربم هم نه!
آرزو موفقیت دارم براتون واسه فردا و فردا های دیگه:)
ممنون که وقت میزارید شبتون خوش!