?AhmadReza?
?AhmadReza?
خواندن ۵ دقیقه·۳ سال پیش

دائم‌ُالکارها به بهشت نمی‌روند!

باسم رب


خیالی ست بس خام، این که فکر کنیم هرکس سرِ شلوغی دارد، مومنانه پی هدفی ارزشمند ست. نه، نمی‌خواهم از این حرف‌های ناچیز بزنم که اگر برنامه‌ریزی داشته باشی هرگز وقت کم نمی‌آوری و فلان و بهمان. اصلا ذهنتان را از این مباحث حاشیه‌ای خالی کنید.

من نمی‌توانم مقدمه چینی کنم تا به حرف آخر برسم. آنچه باید را همین اول می‌گویم و این تظاهر به استدلال را از هیچ نویسنده ای نمی‌پذیرم.

حقیقت این است که این سر شلوغی‌ها برای فرار از فکر و خیال است.

در اکثر موارد و مواقع که این گونه است.

کسی که آخرین لحظات شب را به کتاب خواندن می‌گذراند، الزاما ولع کتاب‌خوانی ندارد یا مجذوب داستان نشده. فقط می‌داند به محض اینکه کتاب را ببندد باید به واقعیت‌های زندگی‌اش فکر کند، به واقعیت‌هایی که پذیرفتن آنها برای او یا زحمت انجام دادن مسئولیتی را به بار می‌آورد و یا عذاب وجدان انجام ندادن آن را!

آن کنکوری که بیش از نیمِ روز را درس می‌خواند و احیانا از خستگی خواب می‌رود، برای رشته و شغل رؤیایی‌اش دست و پا نمی‌زند؛ بلکه برای فرار از این واقعیت که او برای دانشگاه ساخته نشده تلاشی بیهوده می‌کند. او به محضی که کتاب را ببندد وارد خلوت خود می‌شود. در آن هنگام سؤال او از خودش این خواهد بود: مگر تو می‌دانی از دانشگاه چه می‌خواهی؟ رؤیای توی چیست جوان؟ اصلا مگر برای تو رؤیایی ما... . کتاب باز می‌شود. اگر این صد تست را نزند، فردا از صد تست‌های دیگرش باز می‌ماند و این یعنی عقب افتادن از آن رقیبی که چندین برابر او ... بگذریم.

هر پزشکی که شبانه‌روز کار می‌کند، عاشق پزشکی نیست و پرکاری او ریشه در علاقه‌‌اش به این شغل شریف ندارد. در مواردی ماجرا کاملا برعکس است. او باید پرکار باشد تا به نفرتش از این زندگی که برای خود ساخته فکر نکند. به ده دقیقه سکوت و تفکر نیاز دارد تا به این سوال برسد: اصلا چه شد که این گونه شد؟

آن (این) بچه حزب‌اللهی که چپ و راست دنبال مسئولیت و دوره و مباحثه و کتاب است، نه برای اینکه دل‌باخته راه شهدا شده باشد و طریق آنها را گز کند، نه! او می‌داند (یا لااقل اگر لحظه ای توقف کند خود می‌فهمد) که پشت این کارهایی که خود جهادعلمی می‌نامدش، خدا نیست. و این برای او (به خیال خودش) یعنی توقف! یعنی دل‌زدگی! پس نباید سراغ آن رفت، نباید ذهن را درگیر چیزی کرد که حرکت را از ما می‌گیرد، هان؟ این بچه حزب‌اللهی، هیچ یک از آن کتاب‌هایی که خوانده را نفهمیده که نفهمیده که نفهمیده.

عزیزان من.

ما به قدری توقف نیاز داریم.

بله، توقف.

که این خود حرکت است. چون حرکت که بدونِ جهتِ درست معنا پیدا نمی‌کند. توقف برای کسی که در حال دویدن است اما جهت را اشتباه گرفته عین حرکت است. باید لحظه‌ای بایستد تا بفهمد این راه، بویی از آنچه خبرش را به او داده بودند نبرده است.

این موضوع در علم مدیریت کاملا تایید شده است که ارزیابی بدون هدف‌گزاری هیچ معنایی ندارد. اگر اهداف مشخص نشد، نمی‌دانی آنچه به دست آورده ای همان چیزی ست که دنبالش بودی یا فقط شبیه آن است؟ از همه کسانی که در شُرُفِ گرفتنِ تصمیمی مهم هستند، درخواست دارم که روی کاغذ و برای خود بنویسند که مقصودشان از این کار چیست؟ اینکه "نقاش" بشوم مقصود نیست. این صرفا یک عنوان است. ببین از این عنوان چه می‌خواهی؟ ببین می‌خواهی از کتاب خواندن چه چیزی عایدت شود؟ چه تغییری در تو باید به وجود بیاورد؟ این ها را همه بنویس؛ با دقت. قدری که از مسیر را طی کردی ببین چقدر از آن محقق شده؟ چقدر به آن نزدیک شده ای؟ اگر آنچه را می‌خواستی به دست نیاورده ای توقف کن! قدری فکر کن! بار دیگر بررسی کن و مطمئن شو آیا این همان چیزی بوده که تو می‌خواستی؟

اشتباه نشود، پیشنهاد بر توقفِ همیشگی کار نیست. چراکه خیلی از کارها دیربازده اند. یا احیانا شما در شناسایی نشانه ها قدری خطا داشته اید اما همچان اصل مطلب پابرجاست. اشکالی ندارد. اما توقفی کوتاه برای نگاهی مجدد به آنچه گذشت و آنچه از مسیر مانده ضرروی ست. چه تصمیم ها که با همین اقدام ساده، گرفته نمی‌شوند.

راه ساده‌تر و کم هزینه تر آنکه بروید آنهایی که این مسیر را رفته‌اند جزئی‌تر و از نزدیک بررسی کنید. از خودنمایی‌های مجازیشان نتیجه‌گیری نکنید. بلکه سعی کنید به واقعیت زندگی‌شان پی ببرید. چقدر مطلوب شماست؟

ما خودخواهیم و تصمیماتی خودخواهانه می‌گیریم. غافل از اینکه همین خودخواهی، مارا از خودمان دور می‌کند. خودمان را فراموش می‌کنیم. یا آن‌طرفی‌هایمان، قبل هر کار یک قربتا الی الله بالا می‌اندازیم اما هرگز از خود نمی‌پرسید مگر این الله کیست؟ چه شکلی ست؟ آیا او این کار را از من خواسته که قبلش نیت قربم را به رخش می‌کشم؟

که در آن صحرا، آنان که توان رزم نداشتند هم با عصا بر پیکرِ عیالِ خدا می‌زدند، قربتا الی الله...

مَن نَسِيَ اللّه َ سبحانَهُ أنساهُ اللّه ُ نفسَهُ و أعمى قَلبَهُ
هر كس خداى سبحان را فراموش كند ، خداوند خودش را از ياد او ببرد و دلش را كور كند.

خدا یادِ خودت را از دلت خواهد برد، اگر اهل او نباشی. نمی‌دانم، شما هم به اندازه من از این تعبیر می‌ترسید؟ متوجه هستید چه احساس خسرانی می‌کند، کسی که یک عمر برای نفسش دویده و آخر کار می‌فهمد او خودش را فراموش کرده بود؟ هرچه کرد، آورده‌ای برایش نداشت. هیچِ هیچِ هیچ...

البته عالم بی‌عمل به چه ماند؟ به زنبور بی‌عسل. آنچه شما می‌خوانید عسل نیست که به گمان خود نویسنده، فضله موش است. گمان نکنید که خودم توقف کرده‌ام و کلی تصمیمات مهم گرفته‌ام، بعد آمده‌ام به شما هم بگویم که به درد شما هم بخورد! من از این جنس برای خودم هم نبرده‌ام! در حقیقت، خودم هم جرأت استفاده از آن را ندارم. من هم تا نیمه شب کتاب می‌خوانم تا به خواب بروم. اصلا همین یادداشت! فکر می‌کنید چیست؟ احساس کردم زیادی دارم فکر‌های منطقی می‌کنم و عمل کردن به آنها چه سختی‌هایی که در پی خواهد داشت. لذا آمدم اندیشه‌هایم را به رشته تحریر درآورم که درگیری ذهنی‌ام، جای فاعل و کوتاهیِ جملات بشود. به هر حال، هرکسی جوری فراموش می‌کند.

اما در پایان

روزی از همه تارهایی که دور خود تنیده‌ام می‌گریزم

این روزمرگی را پایان می‌دهم و به آنچه باید، سال‌ها فکر خواهم کرد

آنگاه تا پایانِ عمر، از فکر کردن دست نخواهم کشید

امیدوارم آن روز، برای عمل دیر نشده باشد...

توقفتفکرخودشناسیفراررؤیا
باید نوشت، تا نوشتن آموخت.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید