قسمت دوم
پرسش با این پاسخ پی گرفته میشود:
“اگر زمان نبود،هیچ چیز نمیتوانست باشد ”
بعد از بیگبنگ سه بعد مکانی و یک بعد زمانی از دیگر بعدها جدا شد و هستی را شکل داد.بیایید اینگونه مرور کنیم. بیگبنگ به زعم دانشمندان حاصل یک فشردگی عظیم است. فشردگی همیشه میل به انبساط دارد. مانند فنری که به شدت فشرده شدهست. این فشردگی از ریزترین ذرات عالم تا عظیمترین آنها در جریان است. در شعر هم فشردگی وجود دارد.
بیایید شعر را مانند فنر تصور کنیم. شاعر در زیست شاعرانه خود نیروهای بیرونی و درونی را در هم میآمیزید. لرزش یک شعله شمع، پریدن آن پرنده، شکستن شیشه، روییدن جوانه ای تازه یا وقوع یک جنگ نیرویی دوچندان بر شاعر وارد میکند. شعر در واقع محصول فشردگی تجربیات و احساسات شاعر در زیست شاعرانهاش است.
شاعر به واسطه حساسیت به پیرامون خود جزئیات را به خوبی رصد میکند و بین همه چیز و به راستی همه چیز میتواند ارتباطی بیابد.
شاعر (هنرمند) بیانگر این ارتباطات نامرئی بین خود و چیزهاست.همه این تجربیات با رسوب در ناخودآگاه ذهن شاعر تلمباری از نیروها، تصاویر، احساسات و رابطه ها را پدید میآورد ودر یک لحظه که نیروی متاثرکننده، فشردگی لازم را پدید می آورد، شعر زاییده میشود.
هر کلمه هستی جداگانه و چندگونه به خود میگیرد. کلمات از ماهیت لغتنامه ای خود فراتر میروند و زبانی برای بیان رابطه های نامرئی میشوند که بر مدار تصاویر و لحظات شاعرانه میگردند.
هر کلمه جهان کوچکی است که در ارتباط با جهان های پیرامون خود هستی مییابد.
در طی این فشردگی چیزی که مانند چاشنی بمب عمل میکند، "آنِ" شاعرانه است. آنِ شاعرانه لحظه ای است که قلب شاعر را به تپش وا می دارد؛ قلم را به دست شاعر میدهد و شاعر چون چشمهای جوشان میقلد.
هر چیزی در جهان میل به آزادی دارد.آنچه محدودیت است و مانعیست برای آزادی، "زمان" است.
این است که زمان مرز بین هستی و نیستی را معین میکند.هستی به واسطه حدود زمان "هستی" دارد. اگر این محدودیت برداشته شود، هستی به نیستی گرایش پیدا میکند. به عدم.
شاعر(هنرمند) در بین هستی و نیستی گام برمیداردو آنجا که درک و فهم، چیزی به نام "عدم" را درمییابد، در مقام ناظر به تفسیر آن مینشیند و همه چیز را در تقابل با این معنا میسنجد.
تنها شعر، توانای آن است که چنین عظمتی را ذرهای توصیف کند.
همانطور که رفت، قید و بند زمان است که هستیِ هستها را ممکن میسازد. حال شاعر ناخودآگاه در بیان مشاهدات خود افسار زمان را به دست میگیرد و فشردهاش میکند. اینجاست که شعر (این فنر فشرده) وقتی به ورطه خوانش میافتد، میل به انبساط دارد.
بیان این نکته خالی از لطف نیست که اینجا شاعر، "خود" مخاطب نیز هست. یعنی کسی که شرایط انبساط را فراهم میآورد و شعر در این انقباض و انبساط است که حیات پیدا میکند.
هر کس به فراخور وسعت ذهن خود از این انبساط سهم میبرد. چه بسا که شاعری، خود، کمتر از مخاطبش بهرهمند شده است.
تمام آنچه رفت را سریع مرور کنیم.آیا این حیرتانگیز نیست که چنین بهره و موهبتی انسانی در میان ماست؟
عمل و زیست شاعرانه محدود به شاعر نیست. شاعران کمی زیرکتر، جاهطلبتر و البته دیوانهتر هستند. کسی که از شنیدن و خواندن شعر سکوت را برمیدارد و میرود تا ناکجاآباد جهان شعر، از همه شاعرتر است و این شاعران بینام و نشان عامل حیات شاعران شهیرند.
آنجا که زبان خاموش میماند، آنجا که ادراک ملول میشود و فهم سراسیمه خود را به درودیوار میکوبد، بیان شاعرانه مفسّر وضع خواهد بود.
آنچه را نمیفهمیم معلول آنست که آن چیز را در ارتباط با خودمان و دیگر علتهای تعریف شده و یا با ساختاری معین میسنجیم.
خب! شعر جهان علّی-معلولی خود را دارد و لزوما نیازی به روابط تکراری و معین ما ندارد.
اینجاست که کشف روابط جدید بین چیزها، هستی آنها را فشردهتر میکند و نگاه ما را به آن عمیقتر. حال اگر به ترازوی خود باز گردیم شاید تصور کنیم کفه شعر سنگین تر از مرگ است.
اما اینطور نیست. تمام آنچه شاعر در زیست شاعرانهاش میزاید تمایل عجیبی به مرگ دارد. شاعر به مبدا چیزها میاندیشد و به اکنون آنها و رابطههایشان. پس چگونه به مقصد آنها نیندیشد؟
شاعر دست تناقضات را رو میکند و تمام آنچه هست را در برابر عظمت نیستی قرار میدهد و اینجاست که او در مرز بین هستی و نیستی قدم میزند.
هستی برای او مثل یک دفترچه راهنماست که با ورق زدنش قرار است پیچیدگی و سازوکار عدم، نیستی و مرگ را درییابد.
ادامه دارد...