@rz
@rz
خواندن ۱ دقیقه·۶ سال پیش

جنگ من با نیروی درونم

چیزایورو که خیلی دوست داری وقتی معنا پیدا میکنه که از مرز و بومی که برای خود مجاز تعیین کردی بیرون می شوی البته نه خواسته با حمله ای نیرویی تحریک کننده درونی نیرویی که از تمام گذشته ات خبر دارد از تصمیماتی که گرفتی برای تغییر. و او نامردانه سعی در شکست دادن ات دارد انگار درون خودت نیست انگار آدمیست حسود که از شکست و شکنج ی روحی بعد از شکست لذت میبرد. هر وقت که حس میکنم دارم از مرز های تعین شده ام میگزرم حس میکنم. و با توانایی های اندکی که دارم با درون خود وارد جنگ میشوم اما بعد از چند دقیقه خود را در حال حسرت خوردن میابم و کسی که مرا به رنج کشیدن از هدف شکست خورده ام وامیدارد و دیگر حوصله ای کسی را ندارم و درون من به هدفش می رسد و من ام دوباره سعی به تصمیم گرفتن میکنم و هر دفعه که از خود شکست میخورم خود را ضعیف تر احساس میکنم و بیشتر به فکر فرو میروم و سعی میکنم کمتر با فضای بیرون رابطه برقرار کنم و بیشتر وقت خود را برای آمادگی به جنگ شب بگزارم با هر بار شکست نیرو های مخالف و موافق درون من بیشتر جبعه گیری میکنند و هر شب جنگی با تاثیری مانند جنگ سرد بر شخصیتم فرود می آورد و نیروی های موافقی که هر شب از دست میدم مرا هر شب نا امیدوارنه به تنها راه ممکن که از این ارج و مرج به آرامشی سطحی برسم خواب تشویق میکنند.

دل نوشتهداستانتغییرشروع
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید