عشق بساط آدمی را بههم میریزد؛ آدمی را از اینرو به آنرو میکند. آنان که طعم عشق را به هر اندازه چشیدهاند به این معنا گواهی میدهند. عشق سوزان و پَران است. کنفیکون میکند. قالبها را بههم میریزد و همه محاسبات را زیر پا میگذارد.
بسته به آنکه عشق نوآمده چقدر داغ و کوبنده باشد، تمام عشقهای قبلی را منهدم میکند و به کسری از زمان خود را جایگزین همه محبتهای سابق میکند. انگار گل آدمی را با عشق آبیاری کردهاند. او محتاج و مضطر به عشق است اما اشتباه او آن است که قلبش را جایگاه عشقهای الکی و پوشالی میکند؛ عشقهای بیمایه و سست، عشقهای کودکانه و مصنوعی، عشقهای میرا و کهنه شونده.
آن عشق را عشق است که همیشه جوان بماند، همیشه سوزان و بُران و حرکتدهنده باشد. با هیچچیز جایگزین نشود و همه محبتها و نفرتها را در جهت عقربههای خود تنظیم کند. اما آن عشق پایدار و ماندگار کدام است؟ بهره من از آن عشق یکتا و بیبدیل چیست؟ آیا به آن خواهم رسید؟