گاهی میخواهم تنهای تنها باشم
به ملاقات خودم بروم
خودم را زیارت کنم
زل بزنم توی چشمهای خودم
و شاید
سر خودم داد بزنم
اوقات تلخی کنم
که آهای!
حواست هست؟
میفهمی داری چه میکنی؟
میدانی برنامهای چیست؟
و وقتی اشک توی چشمهایم جمع شد
گونههایم را بنوازم
دستی روی سر خودم بکشم
خودم را در آغوش بگیرم
و با صدای ملایم بگویم:
طوری نیست؛ چیزی نشده
از همین حالا شروع کن.