از تنهایی توی اتاقم لذت میبرم. کلا تنهایی برای انسان چیز مفیدیه. مخصوصا برای کسی که عاشق شب باشه. شب رو دوست ندارم بخواطر تاریکی اون و شباهت دادنش به زندگی خودم نه..شب رو دوست دارم بخواطر سکوتش که پر از فریاد میتونه باشه. ساعت چهار صبح زمانی که هیچکس بیدار نیست من توی اتاقم دارم لذت میبرم و به تاریکی خیره میشم تا بتونم دعوای کلمه های توی ذهنم رو حل و فصل کنم.
دوست داشتم بدونم ادمام از چه چیزایی لذت میبرن؟ از کنجکاوی های بی موقعشون. از وراجی کردن و سر صحبت باز کردناشون؟ از قضاوت هایی که گاهن زخم های عمیقی روی بدنت میزارن چی؟ از اونم شاید دارن لذت میبرن اما خب این چیزا برای من مهم نبود.
من با تاریکی و آدمکم لذت میبردیم از تموم چیز هایی که توش سکوت بود. لذت میبردیم از جایی که اسم ما اونجا نباشه. از دیده نشدن، از شناخته نشدن لذت کافی رو برای زندگیمون میبردیم اما این ادما نزاشتن ابدی بمونه...یا شایدم، زمان نزاشت و با بزرگ شدنم مشکلاتی رو بهم نشون داد تا باعث شد آدمکم رو برای رهایی از خودش و قفس توی ذهنم ول کنم و تنهایی به لذت های همیشگیم نگاه کنم و مثل قبل همچنان برام شگفت انگیز باشه. اما خب این مشکلات رو هم آدما ساختن مگه نه؟
اما سوال اینجاست آدمک من هم همچنان از لذت های من سیر میشه یا دلتنگی نمیزاره که به کیف و حال روحش بپردازه؟ باید این رو بفهمم که هنوزم از بوی نم بارون بدش میاد و خوشحال میشه از اینکه اینو به دیگران بگه؟ دوست دارم بدونم هنوزم از جاهای تنگ و تاریک و کوچیک لذت میبره یا ن؟ ولی نکنه بیحال شده باشه و هیچکس اون رو پیدا نکرده باشه برای مداوای روحش؟
اوو.حواسم نبود..چ سکوت زیبایی.
_حاویِلِذَتهایِبیپایان_