مرگ تکینگیِ تمام چیزهاییست که دوستشان ندارم. برای همین مرگ را دوست دارم. مثل یک سیاهچالهی ابله، به جای بلعیدنِ جرم و انرژی (یا هرچیزی که سیاهچالهها میبلعند، فیزیک نمیدانم)، شادی و درد و رنج و بودن را میبلعد. چه کسی هست که از نیستی خوشش نیاید؟ من که خوشم میآید. میلیاردها سال و حتی بیشتر از آن نبودم، حتی قبل از آغاز فضا-زمان هم نبودم و حتی قبل نیستی هم نبودم. خلاصه به آنجا عادت دارم. حس خانه دارد. دروغ نباشد بودن را هم گاهی دوست دارم. اما خب با خودم که تعارف ندارم، بودن کجا و نبودن کجا!
ناراحت نیستم از بودنم. به نظرم ناراحتی خوب است. ناراحتی مثل این است که جایی که نشستهای بد باشد. نهایت ماتحت مبارک را بلند میکنی میبینی روی اسباببازی فلان بچهی فامیل نشستهای و وقتی برش میداری راحت میشوی و از نشستن لذت میبری. مشکلم با بودن بیتفاوتیست. یکجا که معتبر هم نبود خوانده بودم متضاد عشق، نفرت نیست. بیتفاوتیست. من هم نسبت به بودن و نبودن بیتفاوتم. نه خوب هستند نه بد. فقط اینروزها چون بیشتر درگیر بودن هستم، غرغرهایم عاید بودن میشود.
رابطهام با بودن شبیه آن زمانهاییست که در صف نانوایی یکنفر که قیافه خیلی خوبی هم ندارد (مثلاً تهچهرهاش شبیه یکی از بچههای دوران مدرسهست که آدم سمیای بود و سر تا پای علایق و سلایقات را مسخره میکرد) شروع میکند به گرم گرفتن با تو. و تو هی سر تکان میدهی و لبخند میزنی و کوتاه جواب میدهی. همهچیز معذب و ناراحتکننده است و هر ثانیه دعا میکنی که ای کاش شاطر کاراگاه گجت بود و کار ۱۰ نفر را همزمان راه میانداخت. بعد که نانت را میخری و در حال دور شدن از نانوایی هستی، هر قدم که برمیداری حس رهایی دارد؛ تا زمانی که چیز مزخرف جدیدی سر راهت قرار میگیرد و به کلی از ماجرای نانوایی یادت میرود. اینجا هر قدم دور شدن از آن وضعیت، لطفِ مرگ است که دارد لحظات قبل را میبلعد و تو آزاد میشوی.
خلاصه بودن هم مثل همان قضیه نانواییست. انگار میخواهد با تو گرم بگیرد ولی نه حرفهایی که میزند جالب است، نه قیافه جالبی دارد، و نه انتظار در آن گرما و صف چیزی به لذتبخشی آن مکالمه اضافه میکند. نهایت با هزار عرفان و دیدن نیمه پر لیوان بتوانی اندکی زیبایی ببینی و نیمچه دیالوگی با آن برقرار کنی. در نهایت، دل در دلت نیست که زودتر تمام شود.
دیشب توی ماشین داشتیم از نزدیکی یک زمین خالی بزرگ رد میشدیم که بوی تعفن زیادی از آن بلند میشد. خیلی شدید. انگار که فاضلاب شهر را آنجا خالی کرده بودند. دقیقاً آن دور دورها، نورهای شهر معلوم بود و چند درخت زیبا هم دیده میشد. منظره قشنگی بود. منم سعی کردم زیباییها را ببینم. تجربه جالبی بود. دیدن زیباییها قدرت تحملم را بیشتر کرد و شاید اندکی هم واقعاً شاد شدم و حس غرور گرفتم. انگار که بزنم روی شانه خودم که دمم گرم، عجب عاقلم از دل این کثافت هم توانستم چیز خوب دربیاورم. ولی خب بازهم خودم را که مسخره نمیکنم، پشت تمام آن تلاش برای وفق دادن خودم با شرایط، دل توی دلم نبود سریعتر برویم و آن وضعیت متعفن تمام شود.
داشتم میگفتم. مرگ تمام اینها را میبلعد. و خب ابله است که اینها را میبلعد. مگر چیز بهتر نبود؟ البته چیزهای بهتر را هم میبلعد ولی بودن در نهایت خودش چنان آش دهنسوزی نیست که چیزهای داخلش بخواهند از او بهتر باشند. شاید سوال برایت به وجود آمده باشد که با این همه علاقه به نیستی، چرا هنوز هستم. راستش را بخواهی خودم هم نمیدانم. به همین سادگی. شاید غریزه، شاید هدفی بالاتر، شاید به قول دوستی تجربههای نزیسته و احتمالات آینده، و شاید هم به خاطر علاقهام به همین کلمات و اعداد. راستش خیلی روی این مورد سخت نمیگیرم. وقتی بیتفاوتی، بیتفاوتی دیگر. رفتن خودش تفاوت گذاشتن است. من دارم صرفاً بعضی چیزها را سبک و سنگین میکنم.
اگر بخواهم منصفانه کمی هم از بودن خوب بگویم احتمالاً بهترین روش باز کردن بحث با یاکریمهاست. یاکریمها خوب هستند. گنجشکها هم همینطور. ظهرهای تابستان که سکوت میشود و فقط صدای یک یاکریم را میشنوم انگار برای لحظهای همهچیز سر جایش میآید. آن مواقع برای وفق دادن خودم با بودن زور نمیزنم. بعضیوقتها این یاکریمها مشخصاً باهم دیالوگ برقرار میکنند ولی نمیدانم در مورد چیست. فقط خوشحالم که هستند. البته از نگهداری هیچ حیوانی آنچنان خوشم نمیآید و فقط حالت طبیعیشان و وقتی که سرشان در کار خودشان است را دوست دارم. اینجور مواقع همهچیز را همانطور که هست میپذیرم. خودم را در اختیار آن لحظات میگذارم. وقتهایی هم که برای خودم مینویسم و میدانم هیچکس قرار نیست بخواندشان، و یا برای دل خودم مسئله حل میکنم و خطا میکنم و در سکوت به نادانی خودم میخندم، این حال دوباره پیش میآید ولی پیوسته نیست. طبیعت و حیوانات تقریباً همیشگیاند اما خب به اقتضای شرایط کمتر پیش میآیند.
به هرحال، حرفم این است آنجاهایی که زیاد آگاهانه نیاز نیست زیباییها را ببینم دلیل کافی برای بیشتر طاقت آوردن میدهند و صلح زیادی هم برایم ایجاد میکنند. ولی دروغ نباشد، برای رسیدن به این نقطه مدتی را آگاهانه توجه کردم. اولش مسخره به نظرم میآمد - یا همان ادایی و شعاری خودمان - بعد یواش یواش خودشان سراغم میآمدند. از جاهای عجیبی هم میآیند. و یک سریشان چنان بیهوده و معمولی هستند که نگرانم با گفتنشان به عقلم شک کنید. ولی خب همین لحظات هم درنهایت درچنگال مرگ تمام میشوند، نیست میشوند و لحظات جدیدی جایشان میآید. گاهی بینشان فاصلههای طولانیست، گاهی از یکی زیاد است و از دیگری کم و گاهی برعکس. مدتیست زیاد نبودهاند. ولی من منتظرم چون میدانم دوباره میآیند.
کمی طولانی شد و اگر ادامه بدهم ممکن است بالای منبر بروم و بعد حالم از خودم بهم بخورد. وقتش رسیده مرگْ این نوشته را هم در خودش ببلعد.
برایتان تعداد زیادی لحظات وفقِ بیزحمت با زندگی را آرزو میکنم تا میان علاقهتان بین بودن و نبودن تعادل بیاورند.