ویرگول
ورودثبت نام
افرا حامدزاده
افرا حامدزاده
خواندن ۵ دقیقه·۱ سال پیش

بگذار پوچ برای من بماند ...

مدت‌هاست که می‌خواهم گریه کنم. اما نمی‌شود. باور کنید که چند روز در خانه برای خودم «زمان گریه» تعیین کردم. نشستم و به دیوار نگاه کردم. نشد. عین جوشی که می‌دانی پر از چرک است اما فشارش که می‌دهی فقط قرمزتر می‌شود ولی سر باز نمی‌کند. به صورتم که نگاه می‌کنم جای خیلی از جوش‌ها را با اشتباه فشار دادن تبدیل به جای زخم کرده‌ام. (مدت‌هاست هم عاشق مثال زدن شده‌ام.) اصلا نمی‌دانم این نوشته قرار است به کدام سمت و سو ببرتم.(پس یعنی هیچ فکری از قبل برای نوشتنش نداشتم.)

پس اگر به نظرتان پراکنده آمد، بدانید که کاملا درست است. این‌بار قرار نیست پرش افکارم را لابه‌لای جملات ربطی پنهان کنم.

این روزها، توی کارگاه داریم یاد می‌گیریم چطور باید امید درمان را در مراجعین دشوار حفظ کنیم. سطح کارگاه‌ها از سطح من بالاتر است. کلی ازش یادگرفته‌ام. انقدر درباره‌اش حرف دارم بزنم که خدا می‌داند. پایه ثابت شنیدن مشتاقانه مثال‌های داخل کلاس، مادرم است. وقتی خسته و له به خانه می‌رسم دلش می‌خواهد از آنچه از چشمه جوشان بر وجودم نشانده‌اند، جرعه‌ای برایش بیاورم. اما من... باور کن که روزهایی شده که من (من افرا که معمولا از حرف زدن درباره موضوعات مورد علاقه‌ام خسته نمی‌شوم) احساس می‌کنم زبانم در دهانم سنگینی می‌کند. و حتی باور کن که شاید اون روز نهایت جملاتی که گفته‌ام از 35 جمله بیشتر نبوده است.

پس این یعنی؛
«اوضاع خراب است.»

حالا برگردم به اینکه یکی از راه‌هایی که کمک می‌کند تا مراجعین دوباره امیدشان به درمان برگردد، یادآوری مسیری است که با روان‌درمانگرشان آمدند.

بگوییم:«درسته که فکر می‌کنی الان فاتح قله نیستی، اما برگرد و ببین از چه مسیر دشواری رد شدیم و چیا رو تغییر دادیم.» (البته سر کلاس اینطوری بهمان نمی‌گویند. خیلی علمی‌تر از این حرف‌هاست.)

حالا به خودم می‌گویم:«افرا، درسته که فاتح قله نیستی، اما برگرد و ببین از چه مسیری رد شدی...»

-اوضاع بهتر شد؟

مکث می‌کنم. چیزهای بی‌ربطی در ذهنم بالا و پایین می‌شود. مثلاً اینکه چقدر امسال هیچ چیزش را دوست نداشتم و چقدر هم دلم نمی‌خواهد موعد تولدم برسد.

-چرا؟

امسال برای من سال «از دست دادن» بود.

خواهرکِ جانم رفت. دوستانِ نزدیکِ جانم رفتند، و من؟

تنها‌تر از پیش ادامه می‌دهم. می‌دانی کجا پُتک این تنهایی شَپَلق افتاد بر سرم؟

اینکه بهم گفتند می‌توانی ۲۰ نفر از دوستانت را دعوت کنی؟

و من روی عدد ۲ ماندم.

یعنی واقعاً ماندم و گفتم تولد نمی‌خواهم.

[کات، بازگشت به موضوع مشابه در جلسه تراپی در سال‌های گذشته]

مهتاب(روانشناسم) ازم می‌پرسد:« فکر می‌کنی معیار دوست حقیقی چیه؟»

چند معیار می‌گویم،

می‌گوید چرا فکر می‌کنی در هر ارتباطی باید صمیمیت و نزدیکی وجود داشته باشد؟ (قلّابش را جای درستی انداخت).
مسئله اصلی همین است.

بعد از آن روزها،

واقعاً خودم را به آب و آتش برای نزدیکی و صمیمیت با کسی نزدم.

هرچند که از صمیمی نبودن با آدم‌ها رنج بُردم. اما دیگر حدّ دوستی‌ها و ارتباط با آدم‌ها را پذیرفتم.

(راستی چه کسی گفته که پذیرفتن همراه با رنج نیست؟پذیرفتن بخشی از رنجه.)

حالا در نهایت من چه بخواهم چه نخواهم تولدم نزدیک است. و حتم دارم آن روز خیلی گریه خواهم کرد. هر سال، روز تولدم حالم گرفته است. اشک‌هایم هم دم پلک.

-چرا؟

+همیشه توی اون روز فکر می‌کنم چرا به دنیا اومدم؟ و اگر نمی‌اومدم چی؟

_خب اگر نمی‌اومدی که نمی‌دونستی اومدن چه شکلیه؟

+خب ندونم. این «جان مایه‌ی حیات» برای تو.

(این جواب‌هایی که می‌دهم هم از خلق افسرده می‌آید، از افسردگی نه‌‌ها. از خلق افسرده که با افسردگی متفاوت است.)

حالا اصلا دارم برای چی می‌نویسم؟

برای عبور از روزهای سخت؟

برای چی؟ اصلا به من بگو کدام روزها در نظرم آسان گذشتند؟

من هر بار به عقب برمی‌گردم احساس می‌کنم روی سینه‌ام یک غم سنگین بوده که هنوز هم هست.

(این‌بار درست گفتید، این از افسردگی می‌آید.)

[کات، بخشی از کلاس‌های درمانگر شدن]:

_مسئله این نیست که روان‌درمانگر‌ها درگیر این بیماری‌ها، اختلالات، طرحواره‌ها، الگوها و ... نمی‌شن، نه. مسئله اینه که اون‌ها زودتر علائم رو می‌شناسن. زودتر از طوفان در راه باخبر می‌شن و می‌تونن جلوی حجم تخریب طوفان رو بگیرن (شما تصور کن با ایجاد سدهای کوچک کوچک فشار تخریب رو کم می‌کنن) یا زودتر دوران پساطوفان را جمع و جور می‌کنن و یا اگر طوفان قراره از وزش نفس‌های خودشون شروع بشه با نوع رفتار جلوی وقوع طوفان رو بگیرن.

یادم می‌آید در همین باره چیزی را جایی خوانده‌ام که خیلی بهم چسبید،

نوشته بود که:« منِ درمانگر می‌تونم کمکت کنم چون بیرون از زندگی توام.»

چقدر این حرف درست و دقیقه.

درمانگر زوم دوربین را تغییر می‌دهد. وگرنه لنز، زاویه و تصویر دوربین مراجع ابتدا همان است. و به مرور مراجع یاد می‌گیرد که چطور از باقی لنزها استفاده کند و شاید اگر درمانگر شما هم جای شما بود همین حرف‌ها را پیش درمانگر دیگری می‌بُرد و مسیر درمانش را از نو شروع می‌کرد.

[کات، امروز هنگام قهر]:

کارهایی که کردم:

-جلوگیری از بروز خشمم به آدم‌هایی که به موضوع خشمم ربطی نداشتند. (جلوگیری از مکانیزم جا‌به‌جایی).

-درک کردم که از وضعیت ناراحتم و باید به ناراحتی‌ام فرصت بدهم.

-فهمیدم بخش زیادی از ناراحتی‌های بروز داده نشده‌ام تبدیل به توده آتشین خشم شده‌اند.

-فرصتی برای تنفس ایجاد کردم.

و در پایان حرف‌های درستی که برای رفع ناراحتی‌ام بیان کردم،۳۰ درصد بود و در ۷۰ درصد باقی‌مانده؛ گند زدم. فهمیدم پروسه لجبازی‌ام شروع شده و دل به دلش دادم و حالا کوتاه بیا هم نیستم.

اما خب ۳۰ درصد هم جلوی خودم ایستادم. و این هم یعنی قدم‌های اول را به سمت بهتر شدن برداشته‌ام.

( آخ که چقدر سخت است بعد از عصبانیت و دعوا، انسان واقع‌بینانه سهم اشتباهش را بردارد.)

برایم عجیب است اگر تا اینجا همراه متن آمده باشید.

-می‌دونین چرا؟

+چون مغز من الان انتظار طرد شدن و نادیده گرفته شدن داره و وقتی شما خلاف مغز من، داده‌ای رو بهم بدین، باورش نمی‌کنه.

در بهترین حالت «پوچش» می‌کند.

مثل کسی که توی گل یا پوچ، گل را تشخیص داده و طرف هم دستش را باز می‌کند و ‌می‌گوید بیا، این گل،

اما بازیکن مقابل بگوید نمی‌خواهم. بگذار پوچ برای من بماند.

( گفته بودم که این روزها عاشق مثال زدن شده‌ام.)

[تمام].


روزمرهروانشناسیخودشناسی
ملغمه‌ای از جامعه شناسی، روانشناسی، زنان و شوریدگی.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید