یک روز همراه مرحومه مفکر در حال بررسی عملکرد درمانگاه بودیم. به منشی گفته بودم تا اتمام کارما، کسی به اتاق هدایت نشود تا تمرکز کافی داشته باشیم . از بیرون سروصدای یکی از مراجعین به گوش می رسید و همین کافی بود که حواس ما پرت شده و نتوانیم به کارمان ادامه بدهیم.
مراجعه کننده خانمی میانسال ویک دختر جوان شایدزیر هیجده سال بود. مادر و دختر برای جستجوی کار آمده بودند . مادر توضیح داد که وضع مالی خوبی ندارند و پدر خانواده توانایی تامین مخارج را ندارد و حالا باید این دختر هم کار بکند تا کمک خرج خانه باشد . ظاهر دختر نشان می داد که چندان رضایتی به کار کردن ندارد . در او رغبت و علاقه ای به کار کردن دیده نمی شد . کم سن و سال بودن باعث شده بود که به نظر برسد مناسب کار کمک بهیاری یا خدمات نباشد . هر چه به او توضیح دادیم که بیمارستان در انتخاب کارکنان نقشی ندارد و کمک بهیارها و خدمات نظافتی و کارگری از طریق شرکت های طرف قرار داد در اختیار بیمارستان قرارداده می شوند، گوشش بدهکار نبود . به اصرارها و التماس هایش ادامه میداد.
مرحومه مفکر خطاب به آن خانم حرف هایی با این مضمون گفت که اگر این همه نیازمند هستید که حرف کسی را قبول نمی کنید،خودتان بیایید و کار بکنید. کمک بهیاریا خدمات بیمارستان بشوید. دخترتان در خانه بماند و امورات خانه و زندگی را انجام بدهد، این کاری است که از دست او بر می آید و شما هم میتوانید کمک خرج خانه تان باشید . چرا باید دخترتان کاری در کارگری را بپذیرد و شما به خانه داری مشغول باشید. . شما مادرش هستید و خیر وصلاح او را می خواهید . صلاح هم این است که او با این سن و چشم و گوش بسته وارد محیط کار نشود. از فردا منتظر هستیم خودتان در محل کار حاضر باشید .
مادر نگاهی به ما دونفر و سپس دخترش انداخت و با غرولند دفتر پرستاری را ترک کرد و رفت.
به نظر شما چه درسی در این داستان نهفته است؟