آفره دخت
آفره دخت
خواندن ۳ دقیقه·۳ ماه پیش

برای برادرم


پسر کوچولویی را به یاد می آورم که در کوچه های نزدیک خانه شان گرگم به هوا بازی میکرد یا سوار دوچرخه میشد و این ور و آن ور میرفت . همیشه میخندید . حتی وقتی اذیتم میکرد میخندید . نمیدانم چطور اما حتی وقتی آزارم میداد ؛ دوستش داشتم ؛یعنی دوستش دارم . هنوز هم هست و هنوز هم از صمیم قلب دوستش دارم .

روزی پسرکوچولو عوض شد . اذیت کردن ها شدید تر شد . بجای گشتن دیگر پرسه میزد . از خانه فراری بود . مادر تمام روز منتظرش میماند و آخر شب قبل از آمدن تک پسرش گریه میکرد . مادرم ، زن عجیبی بود یعنی عادات عجیبی داشت . او عادت داشت هیچ چیز از غم خود بروز ندهد . هیچ چیز .... برای همین هم وقتی پسرک می آمد بجای نشان دادن چشمهای سرخش شروع میکرد به غر زدن . پسر قصه ما هم از همان بدو تولد از نصیحت شنیدن و این چیزها بدش می آمد . او را نادیده میگرفت و به اتاقش میرفت .

چند باری شد که شکایت ها به سر در خانه مان میرسید . میگفتند : (پسرت داره سیگار میکشه . ) یا با خشم و کنایه زخم های روی کمر بچه هایشان را نشانمان میدادند و میگفتند : ( پسرت زده ؛ جمعش کن . ) تصورش دور که نیست مادر هیچکدام حرفهارا باور نمیکرد و معتقد بود ؛ آتها سعی دارند پسر دلبندش را بد کنند . این مورد که آیا من هم حرفهایشان را باور میکردم یا نه بماند که خودم هم چند باری قربانی دست هرز پسرک عزیز مادرم شده بوده ام . اما نه قصد ناراحت کردن مادر را داشتم نه توانایی ثابت کردنش را . آخر گفتم که مادر قصه ما هرگز حرف کسی را باور نمیکرد مگر از پسرش شنیده بوده باشد . بله حتی من هم به چشمهایش آنقدر که او با ارزش بود ؛ ارزشمند نبودم . بلاخره او پسر داستان است و من دختر ماجرا .

این داستان ها ادامه داشتند تا همین اخیر که مادر مریض شد . پسرک دست از اوقات تلخی های دوران بلوغ شست . دربه در به دنبال معالجه و دارو و گه گاهی هم دکتر عوض کردن . نگویم از دغدغه جمع کردن پول و ...

ما هرگز آنقدر پولدار نبودیم ؛ اما مادر در بیمارستان خصوصی بستری شد . گمانم پسرک هم همانقدر مادر را دوست داشت .

وقتی جوان تر بود و روزش را با پرسه زدن میگذراند ؛ کسی نمیدانست کجا میرود و با چه کسی معاشرت میکند . وقتی که بالغ شد و صفات برجسته آدمی را بروز داد هم نفهمیدیم از کجا پول درآورد . حتی بعدتر که مادرش را از دست داد و پیر شد آنهم در جوانی ؛ نفهمیدیم چگونه تحمل کرد و کجاها رفت و اصلا چگونه کارکردن یاد گرفت و پشت بندش حمایت کردن از خانواده اش را که من باشم .

سالهاست که کوچک ترین آزاری به من نرسانده و تماما از منی که خواهرش باشم حمایت کرده است . درست است نمیتوانم او را ببخشم بخاطر خاطراتی که به یاد نمی آورم ولی تا آخر عمر صرفا بخاطر آنجا بودنت ممنونت خواهم بود . ممنونم که تحملم کردی . ممنونم که سعی کردی پدرم باشی با اینکه به تو نمی آید . دوستت دارم . هیچ چیز دیگر هم برایم مهم نیست فقط تا ابد دوستت خواهم داشت .

مادرپسردخترخانوادهداستان
نوشته هایم از شیرینی و تلخی جوشش احساساتم میرویند . لحظه ای با من همراه باشید تا شما را با دنیای احساسات و مفاهیم همراه کنم .
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید