حسرت بار لبخندی زد ؛ اصلا نمیتوانست نگاهش را از کتابخانه روبه رویش بردارد . تمام احساسات سرکوب شده پنج ساله خلاصه شده است در قطره اشکی و لبخندی و هزاران درد ناگفتنی . نمیدانست آیا میتواند فردا را ببیند یا خیر . نیازی نبود که به آیینه نگاه کند تا قاتل احتمالی اش را ببیند . فقط کافی بود چشمهایش را روی هم بگذارد تا خود را تیغ بدست ببیند . همیشه خیلی سریع اتفاق می افتاد و بعد از ان دیگر به یاد نمی اورد . فقط خون و زخم هایی که خودش بجا گذاشته بود به او میفهماند که ممکن است کشته شود . آن هم به دست خودش .
عروسک مادرش را در آغوش گرفته و بی حالت فقط فکر میکرد . به فردا به امروز و به گذشته ، مهمتر از همه به مادرش .
روزها کوتاه اند . این را بدن خسته اش به او یاد آوری کرد . همه میگویند قلب و ذهن همیشه در جدال اند . ولی این گفته همیشه اینطور است که قلب چیزی طلب میکند و ذهن آن را پس میزند . میتوانید حدس بزنید که در مورد او برعکس است . ذهنش چند روزی است که یاد آوری میکند برای زنده ماندن باید غذا بخورد اما او فقط آب مینوشد چون دلش نمیخواهد بخورد بهتر بگوییم قلبش نمیخواهد . نه فقط این بلکه خواب هم ندارد چون از قاتل احتمالی میترسد .
: من نمیخواهم بمیرم
این جمله مدام در ذهنش تکرار میشود . قلب خواسته مرگ دارد و ذهن در تلاش برای زنده ماندن . این وسط یاد مادر مرده اش هم افتاده و بدتر از آن به زندگی حال حاضرش افسوس میخورد . نه شغلی نه کسی که خانواده صدایش کند و نه حتی دوستانی که به آنها اعتماد کند . درد سینه امانش را میبرد . بینوا دراز میکشد و درد در تمام بدنش پخش میشود . کم کم تپش های قلبش تندتر میشود و کنترل دست ها و پاهایش را از دست میدهد . اول چشمهایش تار میشود و بعد همه چیز در سیاهی محو میشود .
: منو ببخش مادر .
: کمک!