گفت روزی دوشیزه ای عریان که من نکردم این تن را رها .
گفت پدر با خشم : که بود کرد این چنین با من .
جواب داد دخترک : آزادگی ام بود پدر . رود آب دیدم و خرچنگ ، نهر روان بود و رها ؛ یکی گشتم با آب و شدم زلال .
نفس عمیق کشید این پدر . سنگی جابه جا کرد انگار .
مادر خشم فرو بست و چشمان باز دخترک بسته کرد .
حیرت بود که باز کرد قفل زبانش را ؛ تن هشیارش کرد تو را هشیار ستیزه جو اما جنازه اش کرد تو را آسوده ؟