آفره دخت
آفره دخت
خواندن ۱ دقیقه·۳ ماه پیش

دخترک

گفت روزی دوشیزه ای عریان که من نکردم این تن را رها .

گفت پدر با خشم : که بود کرد این چنین با من .

جواب داد دخترک : آزادگی ام بود پدر . رود آب دیدم و خرچنگ ، نهر روان بود و رها ؛ یکی گشتم با آب و شدم زلال .

نفس عمیق کشید این پدر . سنگی جابه جا کرد انگار .

مادر خشم فرو بست و چشمان باز دخترک بسته کرد .

حیرت بود که باز کرد قفل زبانش را ؛ تن هشیارش کرد تو را هشیار ستیزه جو اما جنازه اش کرد تو را آسوده ؟

خانوادهپدردخترکشیدخترکمرگ
نوشته هایم از شیرینی و تلخی جوشش احساساتم میرویند . لحظه ای با من همراه باشید تا شما را با دنیای احساسات و مفاهیم همراه کنم .
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید