قلم ها را با انگشتان استخوانی اش نوازش میکرد .
ذهنش برای اولین بار ساکت شده بود و او احساساتش را خاموش کرده بود .
باد سرد زمستان پنجره را به دیوار میکوبید و دوباره آن را میبست .
تن نحیف و لاغر دخترک میلرزید .
اما آیا او از چیزی آگاهی داشت ؟
از دست دادن چیزی او را به این روز انداخته بود یا احساساتش ؟ یا شاید هم همان چیزی که به آن میگوییم شرایط زندگی ؟
راستش خود دخترک هم نمیدانست .
در این نقطه هم که فکرش خاموش شده بود .
صدای قار و قور شکمش بلند شده بود اما او دلش نمیخواست چیزی بخورد . پس طبق معمول آن را نادیده گرفت .
صدای موسیقی درهم برهم به گوشش میرسید .
او همه چیز را حس میکرد اما چیزی برای حس کردن نبود . در دنیایی خیالی آبی رنگ غرق خود بود .
دستهایش از نوازش قلم و ذغال و بوم دست کشید . بلاخره روی صندلی نشست و طرح کشید .
از دوردست ترین نقطه شروع کرد . آسمان آبی و خط افق .
جاده ای خیس از آب و رودخانه ای در کنارش .
بوته های آبی رنگ .
درختان آبی و سفید .
نزدیک تر و نزدیک تر میشد .
پروانه ای بی رنگ .
سنجاقک های روی آب .
درختان بزرگ و سر به فلک کشیده
و در آخر دخترک لاغر و دستهای استخوانی اش که با آب بازی میکرد .
دخترکی در جنگلی سیاه و آبی .
روی کاغذی کنار نقاشی نوشت : دنیای آبی
نقاشی را رها کرد و قهوه خود را بدست گرفت و کنار پنجره رفت تا آن را ببندد . بلاخره دوباره میتوانست دنیای واقعی را حس کند .