آفره دخت
آفره دخت
خواندن ۱ دقیقه·۹ روز پیش

دنیای آبی

قلم ها را با انگشتان استخوانی اش نوازش میکرد .

ذهنش برای اولین بار ساکت شده بود و او احساساتش را خاموش کرده بود .

باد سرد زمستان پنجره را به دیوار میکوبید و دوباره آن را میبست .

تن نحیف و لاغر دخترک میلرزید .

اما آیا او از چیزی آگاهی داشت ؟

از دست دادن چیزی او را به این روز انداخته بود یا احساساتش ؟ یا شاید هم همان چیزی که به آن میگوییم شرایط زندگی ؟

راستش خود دخترک هم نمیدانست .

در این نقطه هم که فکرش خاموش شده بود .

صدای قار و قور شکمش بلند شده بود اما او دلش نمیخواست چیزی بخورد . پس طبق معمول آن را نادیده گرفت .

صدای موسیقی درهم برهم به گوشش میرسید .

او همه چیز را حس میکرد اما چیزی برای حس کردن نبود . در دنیایی خیالی آبی رنگ غرق خود بود .

دستهایش از نوازش قلم و ذغال و بوم دست کشید . بلاخره روی صندلی نشست و طرح کشید .

از دوردست ترین نقطه شروع کرد . آسمان آبی و خط افق .

جاده ای خیس از آب و رودخانه ای در کنارش .

بوته های آبی رنگ .

درختان آبی و سفید .

نزدیک تر و نزدیک تر میشد .

پروانه ای بی رنگ .

سنجاقک های روی آب .

درختان بزرگ و سر به فلک کشیده

و در آخر دخترک لاغر و دستهای استخوانی اش که با آب بازی میکرد .

دخترکی در جنگلی سیاه و آبی .

روی کاغذی کنار نقاشی نوشت : دنیای آبی

نقاشی را رها کرد و قهوه خود را بدست گرفت و کنار پنجره رفت تا آن را ببندد . بلاخره دوباره میتوانست دنیای واقعی را حس کند .

آبیقصهداستاننقاشجنگل
نوشته هایم از شیرینی و تلخی جوشش احساساتم میرویند . لحظه ای با من همراه باشید تا شما را با دنیای احساسات و مفاهیم همراه کنم .
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید