: جمع شید میخواهم برایتان قصه ای تعریف کنم ؛ از زمان شاهان و قلعه هایشان ، قصه ای شیرین نوشته مادران و دختران و پدران و پسران ، از زبان آنهایی که مجبور بوده اند ساکت بمانند و مشاهده کنند .
از زبان رنگین ترین گربه شهر رویاها : همین دیروز بود . روی لبه پنجره غروب شهر نگاه میکردم . پسرک روی چمنها دراز کشیده بود و نگاهش روی ابرها قفل بود . بنظرم سردش بود . آخر همش میلرزید ولی از سر جایش هم بلند نمیشد . ژاکت سفید و سویشرت یشمی و شلوار همرنگ سویشرت پوشیده بود . کفشی به پا نداشت و پا های برهنه اش مثل ژاکتش گلی شده بود . تاج سرش گوشه ای افتاده بود و پسرک هیچ توجی به آن نداشت . از کجا میدانم ؟ خب وقتی کلاغ دزد ، مثل همیشه از فرصت استفاده کرد و تاجش ربود ؛ او متوجه نشد . از مورچه های روی دستش هم خبری نداشت . دست دیگرش هم روی چشمهایش را پوشانیده بود تا او را از آفتابی که کاری به کارش نداشت محافظت کند . دخترکان شهر یکی یکی از دور نزدیک به عمد یا غریزی از کنارش رد میشدند و گاهی اوقات با خنده مستانه و بلند سعی میکردند توجهش را جلب کنند . حتی شنیدم که دوست صمیمی کودکی اش او را صدا کرد اما پرنس عزیز شهر خود را به خواب زد . گنجشکان آوازه خوان چپ و راست از کنارش رد میشدند و با آواز سعی میکردند او را از دنیای نامعلومی که ازش خبر نداشتند بیرون بکشند .
پسرک شیرین زبان به آن دنیای نامعلوی که از زیر استین لباسش آن را در آسمان میدید معتاد شده بود . کسی خبر نداشت آنجا کجاست ؟ ولی کل شهر میدانستند چیزی در شاه پسر تغییر کرده است .
شاهزاده در دنیای نامعلوم خود بود که دور از چشم همه آدمها صدای پریزادی به گوش رسید . صدای زمزمه هایی بلند و رسا بلاخره شاهزاده به لبخندی وادار کرد . دخترک آواز خوان به او نزدیک شد و پسرک با زمزمه هایش او را همراهی کرد .
به زبانی ناشناس میخواندند . کلمه هایشان برای ما نامفهوم ولی برای خودشان پرمعنا ترین بود . هردو پابرهنه میرقصیدند و میخواندند . طولی نکشید لباس سفید بلند دخترک هم مثل لباسهای پسرک گلی شد . صدای خنده هایشان شهر را پر کرده بود . این صدا آنقدر بلند شد که تمام مردم شهر دورشان جمع شدند . آن دو بلاخره خسته شدند و روی زمین دراز کشیدند . نفس نفس زنان دنیای رنگارنی خلق کردند سفیدی لباسشان سیاهی گل ها و خاکستری خاک کنار برگهای زرد و سرخ روی زمین و آبی آسمان و البته همهمه مردمان رنگارنگ . شاه پسر و دخترک مرموز با لبخند به همدیگر نگاه میکردند و دستان هم را نگه داشته بودند .
آنقدر خوشحال بودند که صدای مردمان شهر یا نگاه افسوس بارشان را نمیدیدند . مردی گفت : ( پسر شاه دیوانه شده . ) و همه سر تکان دادند .
بله انسان ها نمیتوانستند پری ها را ببینند . مگر آنکه عاشق یکی از آنها باشند .