آفره دخت
آفره دخت
خواندن ۱ دقیقه·۳ ماه پیش

محکومیت ابدی

بدون عشق محکومیم به زمستانی بی پایان
بدون عشق محکومیم به زمستانی بی پایان

ماه و رازهای عیان ،خورشید و رازهای سوخته ،چه میگذرد در سرمای این زمستان ، یقه ها و سرها گره خورده در گریبان ، دگر گرمایی نیست . زمستان هر چه که بود را سرد کرد . این زمستان کی آمد ؟ بهار سالها پیش . همان زمان که دستم را پس زدی . راهت را جدا کردی از کنار منی عاشق رد شدی . صدایت کردم . در سرمای ناگهانی لرزیدم ؛ تمام تنم تو را تمنا کرد . اما کر بودی .

ندانستی اما من در سرما سوختم . مشتی خاکستر ، چه بگویم شاید تعریف بهتر مشتی برف باشد . آری در نبودت مشتی برف شدم . در بهار ، در خیابان گرم ، از زمستان جوان لرزیدم .

چشمهایم ابر بارانی اند . بعد سالها دانسته ام که زمستان بدون قندیل نیست . قلبم اما دل بسته نسیم پاییزی ، میلرزد . آرام نمیشود . حتی اگر برای لحظه ای ، برای لحظه ای ناممکن باایستد سوز سرمای هوا در ریه هایم و بخار هوا جلوی دهانم دوباره میلرزاندش . این قلب هرگز یاد نگرفت خود گرما باشد .

من محکومم به زمستانی ابدی .

زمستانعشقجستارهایی در باب عشقداستاننوشتن
نوشته هایم از شیرینی و تلخی جوشش احساساتم میرویند . لحظه ای با من همراه باشید تا شما را با دنیای احساسات و مفاهیم همراه کنم .
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید