ویرگول
ورودثبت نام
آفره دخت
آفره دخت...
آفره دخت
آفره دخت
خواندن ۳ دقیقه·۷ ماه پیش

نامه ای به یک مرده

نمیدانم چطور پایانت را آغاز کنم . اصلا چور برایت بنویسم . چطور این نامه را برایت خاک کنم . چطور امیدوار باشم تا دنیای دیگری باشد که حداقل این یک تیکه کاغذ بدستت برسد .

مهربانم دومین روزی ایست که نیستی . شب را مثل کرمها به خود پیچیده ام و صبح این روز نحس ، صبحانه گریه ام را با چایی شیرین سر کشیده ام .

نگران نباش ؛ کسی گریه ام را نخواهد دید. کنار نامردانی که تا روز قبل مرگت حتی خیال دیدنت را نداشتند گریه نخواهم کرد . احساستم تا ابد گوشه ای از سینه ام به خواب خواهند رفت . گلها شکوفا و پژمرده خواهند شد و درختان دائم زنده و مرده خواهند شد و من در این دریای بی کران ، تا ابد مسافر طوفان ها خواهم بود . طوفانی گرفتار در یک کشتی ، آنهم در دریایی آرام .

دیروز اما آسمان ، بجای من تا شب گریه کرد . رعد زد و طوفان برخواست . انگار که خدا داشت بخاطر کشتنت زاری میکرد . از آدمهای آن روز برایت نمیگویم ، آخر عین دیوانه ها گریه کنان خودشان را روی سنگ قبرت می انداختند و بلند بلند زار میزدند . آنهم جلوی منی که نمیتوانستم برایت گریه کنم .

دست خودم که نبود آخر قبل از مرگت انگشترت را به من دادی و گفتی : اگر برای من اتفاقی افتاد اینو دستت کن .

آنچنان سنی که ندارم بفهمم چرا اینکار ازم خواستی ولی حداقل فهمیدم که زانو هایم نباید خم شوند . پس گریه نکردم . بجایش خندیدم . سعی کردم از مردم دور شوم و هر چی به اسم احساس دارم دور بیاندازم . راستش را بخواهیی اصلا نمیدانستم میان گرگ ها زندگی کرده بودی .

گرگ ها گله گله به سمتم آمدند . مرا خنداندند ، گریاندند ، رقصاندند و هزاران هزار حس دیگر . بعد که دیدند دارم میخندم فکر کردند با نبودندت کنار امده ام پس همگی باهم ناپدید شدند .

ظالمانست ؛ اگر قرار بود ناپدید شوند کاش از همان اول نمی امدند . کاش اجازه میدادند برای خودم باشم . تنها . کاش احساستم را بیدار نمیکردند .

محبت وقتی زیباست که طرف مقابل خواستار آن باشد و شما ، خود شما توان انجامش داشته باشید . نباید فقط چون به دنبال ثواب و کار خیری به سمت مردم بری .

خب مگه من درخت ثواب شمام ؟

بگذریم

اینها را نمیخواهم تو بدانی . اکنون چند سالی ایست که گذشته و من از همان موقع حرفهایی را در دل به زنجیر بسته ام . بیشتر میخواهم بدانی که زندگی برایم روشن تر است . من دیگر انگشترت را به دست ندارم . آخر اگر گم شود مثل این است که دوباره از دستت داده ام . بعلاوه دیگر نیازی به ان ندارم . و اینکه از زندگی که عمرت را برایش گزاشته بودی محافظت کردم . نگران چیزی نباش .

گرچه همیشه کارم خوب نبوده .

و اینکه قصد دارم از گله گرگ ها دور باشم . میدانم دوستشان داری ولی من آنها را دوست ندارم که هیچ کنار آنها بودن باعث میشود سردرد بگیرم و راستش را بخواهیی دلم نمیخواهد قرص سردرد یا قرص قلب یا قرص اعصاب بخورم . از اولین باری که خودکشی کردم دیگر قرصها را هم دوست ندارم .

زندگیمرگمحبتسوگواریداستانک
۱۱
۰
آفره دخت
آفره دخت
...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید