نور های سفید زننده ، بوی صابون و روسری زرشکی دخترک تضاد زیبایی بود . پسرک با اینکه همه چیز را تار میدید اما از دیدن چنین زیبایی عاجز نبود . محو رنگ تند روسری نامزدش ، میتوانست از بیهوشی فرار کند و در دنیای زنده ها بماند . دخترک مدام حرف میزد . حالات چهره دختر معصوم ما برای مردش معلوم نبود . برای همین هم مدام با خود فکر میکرد . : الان صورتش چه شکلیه ؟ داره میخنده یا گریه میکنه ؟ کاش گریه نکنه . یعنی چی داره میگه ؟
دخترک دست او را گرفته بود اما پسرک حتی قادر به دانستن این هم نبود آخر دستها و پاهایش را حس نمیکرد . تمام حس های پنجگانه که ادمی به آن میبالد در او ضعیف ضیعف شده بود آنقدر که میشود گفت حس نمیکرد . قوی ترین حسش همان چشمهایش بود که با تمام وجود سعی میکرد . رد رنگ زرشکی تیره را دنبال کند .
حرکت رنگ زرشکی بیشتر شد . پسرک فهمید که دختر بیشتر از قبل دارد تکان میخورد . میخواست بگوید : ( من خوبم . نگران نباش من خوبم . ) قابل درک است که نمیتوانست . رنگ زرشکی جایش را به سیاهی داد . پسر حدس زد که حتما شالش افتاد . بعدش همه چیز سفید شد اینبار نمیدانست چه شد و طولی هم نکشید که بعد از آن سیاهی تمام دنیا را پوشاند .
روز بعد پرستار پسر را بیدار کرد و به او گفت خطر رفع شده و مشکلی نیست . پسر پرسید : ( نامزدم حتما قش کرده . خیلی ترسیده بود . الان کدوم اتاقه ؟ ) پرستار که کمی ناامید به نظر می آمد با تعلل و دست دست کردن شروع کرد به توضیح دادن . سالهاست که کارش این است ولی هنوز در مورد این چیز ها نمیتواند درست حرف بزند .
: ( دیشب تمام مدت کنارتون بود . معلومه دوستتون داشت . تقریبا همه شب دستتونو گرفته بود و ول نمیکرد . ) دوباره مکثی کرد و ادامه داد : ( تصادف سختی داشتید . ایشون هم سرشون آسیب دیده بود . ما براشون بخیه زدیم اما انگار دوباره خونریزی کرده ؛ وقتی فهمیدیم خیلی دیر شده بود ..... بیهوش بود ولی دست شما را گرفته بود و ول نمیکرد . وقتی بلاخره دستتون جدا کردیم دیگه خیلی دیر شده بود . به احیا کردن ها جواب نداد . متاسفم . )
این را گفت و روسری صورتی دخترک را به پسر داد . شال را از پرستار گرفت . بوی دخترک را میداد . فکری به ذهنش رسید ؛ بلند به زبانش آورد . :( نامزد من شال زرشکی داشت . ) سرش را بلند کرد ولی کسی را پیدا نکرد . پرستار از شدت شرمندگی بیرون در ایستاده بود . این گونه هم میتوانست مراقب بیمارش باشد و هم مجبور نباشد در چشمهایش نگاه کند و البته مهم تر از همه میخواست به مرد فرصت دهد تا گریه کند . پسر روسری را گرفت و آن را باز کرد . چشمش ، رنگ خون خشک روی روسری صورتی را باور نمیکرد .
زرشکی