فصل ۲-پسر
دم دمای صبح به شهر رسیدم. شهر با دیوار های بلند و برج هایی برای تیر اندازان محافظت می شد. درب اصلی را- که چوبی و خیلی هم بزرگ بود بسته بودند. نگهبان ها هم احتمالا داخل در حال استراحت و آماده بودند. به هر حال دودی که حاصل سوختن اعضای خانواده تک تک ما بود خبر از وقایع ناگواری می داد. در ضمن احتمالا متوجه آتش هم شده بودند و شصتشان خبر دار شده بود که خبری در راه است...
به در رسیدم، برج های نگهبانی فاصله زیادی از درب اصلی داشتند و متوجه من در این تاریکی نشدند. کلون درب را چند بار کوبیدم. از پشت در صدا برخاست: کیستی؟
_از اهالی قره باغم. در رو باز کن، باید خبر مهمی رو به والی بدم.
-والی الان خوابه.
-بذار بیام تو. حتما متوجه دود شدی. مطمئن باش تا غروب حتما میرسن به شهر. تعدادشون خیلی زیاده، بذار من با شاه صحبت کنم.
-گفتم که والی خوابه..
-ببین، اونا خونواده ها رو کشتن و همه ی زنا رو ...*. نمی خوای که این بلا سر تو هم بیاد.
چند لحظه بعد،درب باز گشت و نگهبان مرا با خشم به داخل کشید و همانطور که یقه ام را گرفته بود با خشم گفت: چی گفتی؟ اسم زن من رو آوردی؟... جرئت دادی یک بار دیگه بگو تا تکه تکه ات کنم...
خودم را کنترل کردم و گفتم: از دست من ناراحت نشو، من خودم بابام مرده. نمی خوام شما اینجوری...
مرا روی زمین انداخت و همزمان گفت: خفه شو...کثافت ک...
بعد فحش آبدارش، اندگی قدم زد و بعد به نگهبان دیگر که نظاره گر من بود گفت: چه کار کنیم، موسی؟
موسی کمی مکث کرد و بعد گفت: باید والی رو خبر کنیم. اگه به این جا برسن خیلی دیره.
-والی رو بلند کنیم؟ شوخیت گرفته، هر دومونو می کشه...
-راه دیگه ای نیست.
بعد از کمی مکث ادامه داد: اون رو هم با خودت بیار... ناصر! احمد! دم در وایسین تا خانه ی والی بریم ما...
*از نگارش الفاظ کوچه بازاری به دلیل حفظ شرایط ویرگول معذورم.