agh57
agh57
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

هفت فصل-۳

فصل ۲-پسر

دم دمای صبح به شهر رسیدم. شهر با دیوار های بلند و برج هایی برای تیر اندازان محافظت می شد. درب اصلی را- که چوبی و خیلی هم بزرگ بود بسته بودند. نگهبان ها هم احتمالا داخل در حال استراحت‌ و آماده بودند. به هر حال دودی که حاصل سوختن اعضای خانواده تک تک ما بود خبر از وقایع ناگواری می داد. در ضمن احتمالا متوجه آتش هم شده بودند و شصتشان خبر دار شده بود که خبری در راه است...

به در رسیدم، برج های نگهبانی فاصله زیادی از درب اصلی داشتند و متوجه من در این تاریکی نشدند. کلون درب را چند بار کوبیدم. از پشت در صدا برخاست: کیستی؟

_از اهالی قره باغم. در رو باز کن، باید خبر مهمی رو به والی بدم.

-والی الان خوابه.

-بذار بیام تو. حتما متوجه دود شدی. مطمئن باش تا غروب حتما میرسن به شهر. تعدادشون خیلی زیاده، بذار من با شاه صحبت کنم.

-گفتم که والی خوابه..

-ببین، اونا خونواده ها رو کشتن و همه ی زنا رو ...*. نمی خوای که این بلا سر تو هم بیاد.

چند لحظه بعد،‌درب باز گشت و نگهبان مرا با خشم به داخل کشید و همانطور که یقه ام را گرفته بود با خشم گفت: چی گفتی؟ اسم زن من رو آوردی؟... جرئت دادی یک بار دیگه بگو تا تکه تکه ات کنم...

خودم را کنترل کردم و گفتم: از دست من ناراحت نشو، من خودم بابام مرده. نمی خوام شما اینجوری...


مرا روی زمین انداخت و همزمان گفت: خفه شو...کثافت ک...

بعد فحش آبدارش، اندگی قدم زد و بعد به‌ نگهبان دیگر که نظاره گر من بود گفت: چه کار کنیم، موسی؟

موسی کمی مکث کرد و بعد گفت: باید والی رو خبر کنیم. اگه به این جا برسن خیلی دیره.

-والی رو بلند کنیم؟ شوخیت گرفته، هر دومونو می کشه...

-راه دیگه ای نیست.

بعد از کمی مکث ادامه داد: اون رو هم با خودت بیار... ناصر! احمد! دم در وایسین تا خانه ی والی بریم ما...



*از نگارش الفاظ کوچه بازاری به دلیل حفظ شرایط ویرگول معذورم.

شهرخشموالیآبدارش اندگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید