فصل دوم-پسر
درب خانه والی کوفته شد. بعد از چند بار در زدن ندیمه خانه در را باز کرد و گفت: چه خبره؟ این موقع شب.... موسی میان کلامش پرید و گفت: باید با والی صحبت کنیم موضوع مهمی پیش آمده.
-شوخیت گرفته؟! والی الان خوابه، چی از جونش میخوای؟
-برو به والی بگو لشکر مغول قره باغو آتیش زده و داره میاد سمت ما، دیر عمل کنیم هممون...
این بار نوبت ندیمه بود که حرف او را قطع کند، خیلی ترسیده بود:
-یاااا ابوالفَضل...
این را در حالی گفت که انگار داشت از حال میرفت.
-خدا به ما رحم کنه...این چه بلایی بود باز...
طاقت نیاوردم و گفتم: خاله میشه بری صدا کنی والی رو؟ دیر میشه یه موقع...
انتظار داشتم بر سرم غری بزند و لفظی نصیبم کند اما ساکت شد و رفت تا والی را صدا کند.
در فکر فرو رفتم، یاد صحنه هایی که دیده بودم مدام در ذهنم مرور میشد و خاطره اش ظاهر نیش آلودی بود و زهرش سینه ام را میسوزاند. آیا واقعا بی پدر شده ام؟
در همین افکار بودمکه والی به بیرون از خانه آمد. لباسی با رنگی زیبا که تا آن روز کمتر چنان رنگی را دیده بودم،رنگ قرمز با دوردوزی های زیبا. لباسی که بازرگانان هم کم دیده بودم چنین چیزی بپوشند...