ویرگول
ورودثبت نام
agh57
agh57
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

هفت فصل-۱

بسم الله الرحمن الرحیم

فصل اول - پدر

هوا به شدت تاریک بود. روشنایی شعله های آتش در میان دود به چشم میخورد. تقریبا همه جا در حال سوختن بود. انگار نه انگار تا همین دیروز کنار یکدیگر مشغول همان کارهای همیشگی بودیم. سربازان مغول در دسته های چند نفره این طرف و آن طرف می رفتند. انگار شمشیرهایشان از خون ما سیری نمی شد. همه جا پر از رنج های زنانی بود که قبل از بی همسری بی سر شده بودند، جلوی چشمان شوهرانشان. معبودم را شکر می کردم که همسرم سالیان سال است که دیگر نبود. نبود که قبل از بی همسری، بی سر و قبل از بی سری، هتک حرمت شود. سلیم کنارم بود، ساکت و خسته. منتظر این که بالاخره چه میشود، آیا راه آخر را هم می توانیم برویم و از این ده مخروبه بگریزیم یا ما هم مانند دیگران سلاخی می شویم؟ موقعیت تقریبا مناسب بود، تنها دو سرباز رو به روی ما بودند که اگر از پشت به آن ها حمله می کردیم می توانستیم آن ها را بکشیم یا احتمالا برای مدتی بی حال کنیم. همه ی این ها احتمال بود. اما یک چیز امید را تقویت میکرد. حس می کردم قرار نیست این جا بمیریم و آن معبود برایم تقدیر دیگری رقم زده است؛ و البته که زده بود. پشت سنگ بزرگی که به آن سنگ محسن میگفتیم مخفی شده بودیم. محسنی که زمانی این سنگ را بر میداشت، احتمالا اکنون زیر خروارها خاکستر خانه اش مدفون شده بود. سلیم ساکت نشسته بود و به نگهبان ها نگاه میکرد. گفت:«پدر، می تونیم بزنیمشون و بریم. بیا بهشون حمله کنیم.» نگاهی با تامل به آن ها کردم و بعد از مکثی کوتاه به او توصیه کردم که او چگونه برود و آن ها را به سمت ما بکشد تا من از پشت سنگ آن ها را خفت کنم و به درک بفرستم. او هم بعد از هضم موضوع به سمتشان رفت وسنگی را مستقیم به کله ی اولی زد و بعد از برگشتن اولی به سمت آن طرف سنگ فرار کرد. خب اولی آمد و رد شد و من هم را به زیر کشیدم و جوری بر سرش مشت کوبیدم که کلاه آهنی اش درون کله اش فرو رفت. دومی هم بعد از دیدن اولی بلا فاصله به سمت من آمد. نامرد شمشیر داشت و شمشیرش را هم کشیده بود. من هم که آهنگربودم و شمشیر ساختن را بلد بودم نه شمشیر زنی را به هر حال شمشیر آن یکی را برداشتم و سعی کردم با او بجنگم. خیلی سنگین بود. همینطور که هی برای همدیگر ضربه رد و بدل می کردیم و کمی تا پیروزی فاصله داشتم، صدای دسته دیگری که از صدای شمشیر ها ما را شناخته بودند از سمت چپم می آمد. شمشیر را بیخ گلویش رسانده بودم که لگدی زد و مرا از روی خود به کناری انداخت. البته سلیم زحمتش را کشید و یک تکه سنک یک منی را روی صورتش رها کرد. ما شاء الله لاقوه الا بالله. یک پسر مانند این واقعا خوب نعمتی است. اما حالا مسئله اینجا بود که یکی باید فرار می کرد و یکی، مبارزه تا مغول ها را مشغول کند. خب، من پدر بودم. همه پدر های واقعی همین طور رفتار میکنند. سلیم را ندا دادم که «برو» منتها ایستاده بود و نگاه میکرد. گفتم:« مگه نمیگم برو. میخوای بمیری؟ یا میری یا میزنم زیر گوشت که ادب بشی.» حالی اش نبود. شمشیر را روی زمین گذاشتم و رفتم سمتش، شانه هایش را گرفتم و تکانش دادم. گفتم:« جون مادرت برو سلیم، جون مادرت، بذار دلم خوش باشه که تو زنده می مونی لا اقل.» سلیم، سلیم شد و اولش آهسته بعدش دوان دوان دور شد... همینجوری که میرفت برگشت نگاهی به من کرد که من دلم آب شد و گفتم:« الهی، تو رو به اون کرمت این نگاه رو نا امید نذار.» رفت. من هم رفتم اما سمت ده دوازده نفر آدم مغول وحشی؛ تقریبا داشتند به من می رسیدند. من هم یکی دو تا سنگ برداشتم و همینجور که می دویدم تا شمشیر را از روی زمین بردارم، سنگ ها را به سمتشان پرت کردم. شمشیر را برداشتم و به سمتشان حمله ور شدم اما خیلی زیاد بودند. فقط همین را بگویم که داغی تیغه سرد شمشیر توی شکمم، آخرین چیزی بود که حس کردم...

تاریخیمغولتخیلیداستانشمشیر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید