عصر پنج شنبه بود و بعد از یک هفته خیلی پر کار به سمت خونه می رفتم
عجیب بود
دلم ناگهان بدجور هوس شام دور همی فامیلی سر سفره مادر بزرگ کرد
حال غریبی داشتم
شهر به این بزرگی و شلوغی برام یه لحظه رنگش رو از دست داد
اومدم خونه و همسرم گفت نظرت چیه بعد مدت ها به خونه مادربزرگم سر بزنیم؟
خیلی وقت بود از اقوام بی خبر بودم، سه ماهه شب و روز فقط دارم کار می کنم
از پیشنهاد همسرم به هوا پریدم و گفتم نه گوشی برمی دارم و نه لپ تاپ و نه تبلت، خداحافظ تکنولوژی و بزن بریم
شامی اساسی دور هم خوردیم، همه رو ملاقات کردیم، از همه جا حرف زدیم
الان دلم خیلی آرومه
نمی دونم چه راز و رمزی تو قرمه سبزی و بوی برنج و شام خونه مادربزرگ نهفته است.