هوا نم داشت. هوا غم داشت. مقابل دکه روزنامه فروشی کنار ایستگاه مترو ایستاده بودم و تیترهای محزون تلفات جانی آتشسوزی ساختمان پلاسکو را میخواندم. تصاویر و تیترهای صفحه اول روزنامهها نشان از آن داشت که فاجعه بزرگ بوده است. طولی نکشید وارد ایستگاه مترو شدم. پلهها را پایین رفتم. پله برقی کار میکرد. موسیقی غمانگیزی از بلندگوهای ایستگاه پخش میشد. احساس میکردم ریتم حرکت مسافران مترو کندتر شده بود. انگار مثل هر روز عجلهای در کار نبود. به چهرهها که نگاه میکردم کمتر چهرهای بشاش دیده میشد. هوای زیرزمین هم غم داشت.ترجیح میدادم سریع از زیر زمین خارج شوم. تحمل فاجعه و داغدار بودن در زیرزمین سختتر به نظر میآید. خودم را به سکوی سوار شدن رسانده و پشت خط زرد ایستادم. گوینده مترو گفت: «مسافرین عزیز لطفا پشت خط زرد بایستید» . برخلاف پلهها سکو شلوغ و پرازدحام بود. از همان کودکی از ازدحام واهمه داشتم مگر ازدحام بازار عید. ازدحام و شلوغی بازار عید را دوست داشتم. صدای دستفروشها و احتمال یک خرید یا یک هدیه به وجدم میآورد. اما مدتی بود وقتی ازدحامی میدیدم حس خوبی از آن نمیگرفتم. ازدحام و بی تدبیری در حج دو سال قبل چند هزار کشته در «منا» به جا گذاشته بود. چند باردرازدحام مترو از حال رفتن افراد مسن و مریضاحوال را دیده بودم که به خاطر ازدحام کسی نمیتوانست به آنها کمک پزشکی برساند.
سالها بود که وقتی ازدحامی را از دور میدیدم هیچ خبر خوشی پشت آن ازدحام نبود. یا دعوایی شده بود که مردم برای تماشای آن جمع شده بودند و یا تصادفی منجر به مرگ که تماشای آن برای بعضیها جذاب به نظر میرسید. صدای سوت بسته شدن درهای قطار که بلند شد متوجه شدم غرق در فکر کم مانده بود قطاررااز دست بدهم. خودم را بهعنوان آخرین نفر به زحمت وارد واگن کردم. قفسه سینهام به قفسه سینه یک افسر وظیفه راهنمایی رانندگی چسبیده بود و شانههایم به درِ کشویی مترو. ازدحام ادامه داشت و گویا برای زندگی در کلانشهراجنتاب ازآن ممکن نبود. کسی که در کنج صندلیهای آبی قطار نشسته بود با ولع روزنامه میخواند و چشمم به عکسی از تجمع مردم برای تماشای حادثه پلاسکو افتاد. ازدحام در آنجا اما اجتنابناپذیر نبود. میشد نایستاد و تماشا نکرد. در خبرها شنیده بودم همین ازدحام باعث خلل در امدادرسانی شده بود. ازدحامهای اینچنینی وحشتناکتر است. ازدحام افراد گوشی به دست که انگار دارند از پشت صحنههای یک فیلم هیجان انگیز فیلم میگیرند، در حالی که زیر آوارها چندین نفر منتظر امدادند. احساس میکنم تنفس توام با فکر کردن به آتش نشانهای مانده زیر آوار برایم سخت شده است. با خودم میگویم: اگر نزدیک محل حادثه بودم چه کار میکردم؟ به تماشاگران حادثه میپیوستم یا سریع محل راترک میکردم؟ قطار به ایستگاه ولی عصر رسیده است، پیاده شده و از ازدحام زیر زمین دور میشوم.
#مترونوشت
#چالش_وبلاگنویسی