ما میجنگیم و نابود میشویم، بدون پیروزی یا شکست.
بدان که از جنگ، گریزی نیست، زیرا که وجود تو یعنی جنگیدن؛
و با هر دم، خود را یک قدم از نابودی دور و با هر بازدم، یک قدم به آن نزدیک میشوی، که حاصلش سکون بین دو هیچ است؛ بدون اندکی دست آورد.
چنانکه در فراخی تاریک، ساکت و گسترده ایستادهای، با شمعی بر دست شیهه میکشی؛
در کسری از خاموشی، گویی که نه تو بودی، نه نوری و نه شیههای، تنها آن فراخ خواهد ماند.
پس تنها پوچی ست که میماند، و در مواجهه با آن باید گاهی لذت هم ببری.
و من از پایان این جنگ به جنگیدن نگاه نخواهم کرد، زیرا این تضاد ما را در جایگاه نابودی مینشاند.
خبر از نابودی، آنقدر کافی هست تا به تنهایی ما را بخنداند.
مهم است که از چه دیدی به این جنگ نگاه کنیم؛
آیا رسالتی برای خود در نظر گرفتهایم؟
این نقطه ضعف ماست که باید منبعی انرژیبخش داشته باشیم، یا مایهی پستی آن پوچی است که نمیتواند برای خود رسالتی تولید کند؟
شاید به این دلیل است که آن پوچی جنگاور بهتری است و همیشه توانسته تصرف کند.
او چیزی برای از دست دادن ندارد.
آن که بدون ترس از دست دادن به میدان میآید، با تمام وجود میجنگد؛
یا آن که نگران بهایی است که میدهد؟
قرار است بفهمیم که ما غرق در پوچی هستیم و جزو جداییناپذیر از آن؛
پس با چه میجنگیم؟ با خود؟
من دلیل شکست را این دیدم که سعی در انکار آن داشتیم، در حالی که او واقعیت ماست!
پس چشمهایم را بستم،
و شانه به شانه در دل او ایستادم،
و شمشیر کشیدم علیه هر نوری که در آن پدید آمد.