امیرحسین نصیری
امیرحسین نصیری
خواندن ۶ دقیقه·۳ روز پیش

بخشی از غدّه

سال 1351

مرد در حالی که سیگار در دستش بود در سالن بیمارستان ایستاده بود و سیگار می کشید پرستاری به او نزدیک شد و گفت" آقا اینجا سیگار کشیدن قدقنه خاموشش کنید..." مرد هم سرش را بلند کرد و به پرستار که این حرف را به او زده بود نگاه کرد سپس به سمت سطل آشغال حرکت کرد و سیگارش را درون آن انداخت...به سمت صندلی های پر حرکت کرد زنی محلی با لباس های گل گلی بلند روی صندلی نشسته بود و داشت به خردسالش که در آغوش داشت شیر می داد.

کنار او دختر بچه ی سیاه سوخته ی دیگری هم وجود داشت که با موهای ژولیده کنار مادرش نشسته بود مرد دستی به سبیل هایش کشید که روی لبانش افتاده بودند و لب بالایی را به کل پنهان کرده بودند .

پیراهنی کرمی به تن داشت و کراوات هم بسته بود پیراهن را درون شلوارش فرو کرده بود و شلوار سیاه بلندی پوشیده بود.

پیرمردی از داخل بخش ویژه خارج شد او را زنی چادری همراهی می کرد که پاهایش از پایین چادر بیرون زده بودند مرد که انسان با خدایی به نظر می رسید گفت" ببین آخرش چیکار می کنی... مسلمون نیستی به آل اعتقاد نداری حداقل کافر باش یکم نگرانش باش زن پا به ماهت رو تنها گذاشتی رفتی می خونه؟" مرد سرش را پایین انداخت چیزی برای گفتن نداشت.

-" مجبورن طاهره رو عمل کنن...به خاطر اینکه فشارش زیادی رفته بالا...اگه یه دقیقه دیر تر به ما زنگ زده بود و یه دقیقه دیر تر به اینجا رسیده بودیم الان از دستشون داده بودیم "حاج آقا آنقدر سکوت کرد و منتظر جواب ماند که خسته شد رفت و از او دور شد.

مرد که رفتن پدر زن و مادرش زنش را تا خروج از بیمارستان نگاه کرد به سمت پرستار بخش ویژه رفت و گفت" می تونم خانومم رو ببینم؟" پرستار مکثی کرد " خانم؟"

-"طاهره بیات" پرستار مکثی کرد و گفت" نه نمیشه ایشون همین حالا به اتاق عمل منتقل شدن"

مرد با تعجب پرسید" عمل برای چی؟ اون که حالش خوب بود؟" پرستار هم در جواب گفت" بچه باید به دنیا بیاد آقا ! نگران نباشین ماه هفتمه و احتمال از دست دادن بچه ها خیلی پایینه در ضمن ما مجبوریم این کار رو بکنیم وگرنه ممکنه اتفاقات بدی بیفته" مرد با تعجب پرسید" بچه ها؟ "

پرستار هم در جواب گفت" بله همسرتون یه دو قلو بارداره" چشمان مرد می لرزید." دست به سرش کشید و از در بخش ویژه دور شد و کنار دیوار نشست. نفس عمیقی کشید و به در ورودی بیمارستان نگاه کرد که زنان و مردان مختلف با تیپ و ظاهر متفاوت می رفتند و میامدند.

مرد کنار در خوابش برده بود که ناگهان با برخورد پای یک رهگذر به پایش از خواب بیدار شد فهمید روی زمین ولو شده و پاهایش را تا وسط سالن دراز کرده و کسی هم به او چیزی نگفته بوده.

-" آقای اسدی؟ می تونم باهاتون حرف بزنم؟" اسدی چشمان را باز کرد و به مردی چهار شانه که لباس سفید دکتری به تن داشت نگاه کرد سپس بلند شد و دستی به صورتش کشید و آب دهانش را که از گوشه ی لبش بیرون ریخته بود پاک کرد.

-"لطفا به اتاقم بیاین" اسدی هم با حرکت سر تایید کرد و به دنبال دکتر وارد اتاقش شد اتاق آرام تر از آن بیرون بود دکتر پشت میز نشست دستی به میز کشید که توتون سیگار روی آن پخش شده بود غرولند کنان گفت" لعنت...جناب سرهنگ هم همیشه باید برای سیگار کشیدن بیاد اینجا.و به اسدی نگاه کرد "متوجه شدم برای بچه دار شدن خیلی تلاش کردین...تا فرنگم رفتین" اسدی با حرکت سر تایید کرد و گفت" تا حالا خیلی هزینه کردیم...مشکل از همسرم بود..." دکتر خم شد و برگه را برداشت و آنرا نگاه کرد.

-" یه بچه ی دو قلو تو شکم همسر شماست آقای اسدی " اسدی هم با حرکت سر تایید کرد و گفت "پرستارتون این موضوع رو بهم اطلاع دادن" پزشک مکثی کرد و گفت" بله ولی یه مشکلی وجود داره..." اسدی که با کلمه ی مشکل غریبه نبود پرسید" چه مشکلی ؟" دکتر هم در جواب گفت" مورد عجیبی پیش اومده..." سپس برگه را به سمت اسدی چرخاند که روی ان تصاویر کج و معوج و بی معنی روی پس زمینه ی سیاه کار می کرد.

-"این یکی از اون بچه هاست...که پسره...رشد اندامش طبیعی بوده ولی...چیزی که عجیبه اینجاست " خودکارش را میان آن اشکال بی معنی گذاشته بود یا حداقل اسدی نمی توانست معنی انها را بفهمد.

طوری که گویی از کمبود اطلاعاتش خجل باشد پرسید" چیه؟"

دکتر هم گفت" یه بچه ی دیگه...درست تو شکم پسر شما..." اسدی متعجب شده بود نفس عمیقی کشید و منتظر توضیحات بیشتر شد دکتر هم گویی می خواست از اسدی سوال یا حرفی بشنود ولی فقط سکوت کرده بود خودش سکوت را شکست و ادامه داد" آره اقای اسدی یه بچه تو شکم پسر شماست که سنش دو ماه از سن پسرتون کوچیک تره"

-"این چطور ممکنه؟" اسدی اینرا پرسیده بود دکتر هم سوالش را شنیده بود" درکتون می کنم درک این موضوع خیلی سخته به نظر می رسه اون از اول اونجا بوده دو قلو های به هم تنیده میشن ولی خطرناک تر از اونهان...اعضای داخلی پسرتون کامله ولی تحت فشاره با عمل میتونیم اونها رو از هم جدا کنیم ولی احتمال اینکه از عمل زنده بیرون بیاد خیلی کمه"

چشمان اسدی پر از اشک شد چشمانی که پر از اشک شده بود با سبیل های مردانه منافات داشت ولی نشان می داد اسدی ادم سرسختی که می نمایاند نیست.

-" باید بی خیال اون غده بشین شما فقط یه پسر دارین..." حرف های دکتر درون گوش اسدی می چرخید گویی کوچک شده بود و داخل چین های مغز پر چینش گم شده بود گویی درون غار گوشش افتاده بود و صدا ها چون فریاد به گوشش می رسید گویی همه چیز برایش مبهم شده بود.

-"غده؟" با گفتن این حرف گویی تمام کشمکش های درونی اش به یکباره متوقف شدند" بله آقای اسدی اون یه غده است...نباید به هیچ عنوان بهش فکر کنید"

اسدی مکثی کرد و پاکت سیگارش را از جیبش در آورد و یک نخ سیگار خارج کرد و پرسید" می تونم سیگار بکشم؟" دکتر مکثی کرد و گفت" ترجیحا نه" اسدی سیگار را گوشه ی لبانش گذاشت و روشنش کرد و پوک عمیقی کشید دکتر هم چیزی نگفت و فقط نگاهش کرد بعد از اینکه سکوت چند ثانیه ادامه پیدا کرد دکتر بلند شد" خانومت رفته اتاق عمل بعد از دو ساعت بهت خبر می دم " و سپس رفت و از اتاق خارج شد. اسدی در حالی که داشت به گلدان های کنار پنجره پشت میز دکتر نگاه می کرد به این فکر می کرد ایا پسر و همسرش زنده از این عمل خارج می شوند.

پوک عمیقی از سیگارش زد و به نور خورشید که از پشت برگ های باریک گل ها عبور می کرد خیره شد چشمانش را تنگ کرده بود فیلتر سیگار را درون سطح آشغال انداخت و از اتاق خارج شد.


رمانداستان ترسناکرمان ترسناکرمان ایرانیکتاب
نویسنده ی رمان غده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید