کاظم پشت فرمان نشسته بود و داشت به سمت خانه حرکت می کرد. زیر چشمش باد کرده بود و ناراحت به نظر می رسید. ماشین را روبه روی در خانه پارک کرد.
از ماشینش پیاده شد و به سمت در خانه اش رفت. نیم نگاهی به پسر بچه هایی که در کوچه بازی می کردند انداخت و سپس کلید را درون قفل چرخاند تا در را باز کرد صدای داد و فریاد طاهره را شنید.
-" کی تورو آورده...من گفتم که نیازی نیست...ولی رفته و توی افریطه رو آورده..." زنی دیگر با لحنی مداراگرانه می گفت" ولی خانم...من اینجام که از شما و پسرتون مراقبت کنم"
طاهره فریاد زد" پسرام! چندبار بهت بگم...پسرام...آخرین بارت باشه که می گی پسرتون" و زن که صدایش را پایین تر آورده بود تا مطیع به نظر برسد جواب داد" چشم خانم...پسراتون" کاظم سریع سالن را پیمود و وارد خانه شد و همسرش را دید که پسرانش را به اغوش داشت و خدمتکاری که استخدام کرده بود گوشه ی خانه ایستاده بود و سرش را پایین انداخته بود.
طاهره سرش را بلند کرد و به کاظم نگاه کرد" گفتم که نیاز به خدمتکار ندارم...چرا اینکارو کردی؟" کاظم نفس عمیقی کشید و بازدمش از راه سوراخ های بینی اش بیرون داد. انگار خودش را نگه داشته بود تا وسط خانه منفجر نشود فقط گفت" برای خودت و بچه مون"
طاهره مکثی کرد و سپس فریاد زد" چرا میگی بچمون؟ چرا یکیشون رو اصلا حساب نمی کنی؟ تو هم مثل این خدمتکار شدی؟ نکنه داری پشتش رو میگیری؟" کاظم رفت و کلید ماشینش را روی میز انداخت و سپس به سمت خدمتکار رفت و آرام گفت" همراهم بیاین"
و سپس با خدمتکار از حال در آمدند و در سالن ایستادند. همین که ایستادند خدمتکار گفت" تقصیر من نیست آقا...وقتی می خواستم به پسرتون...پسراتون دست بزنم عصبانی شد...نفهمیدم..ترسیده یه لحظه جا خوردم..." سخت بود حرفش را کامل بزند شاید به نظر خودش هم حرف هایش مضحک می رسید.
کاظم حرفش را قطع کرد" اشکال نداره...اون حالش خوب نیست...شما دستمزد چند ساعت کار امروز رو یادداشت کنین و فردا دوباره بیاین...باهاش حرف می زنم"
خدمتکار مکثی کرد و گفت" من بلدم چطوری بچه داری کنم آقا..."
-" می دونم...اون آمادگی حضور تورو نداشت...بهتره ازش ناراحت نشی...برو و فردا صبح دوباره بیا...پولت رو آخر ماه بهت میدم " خدمتکار با حرکت سر تایید کرد و سپس رفت لباس هایش را در آورد و رفت.
کاظم وارد حال شد و به همسرش نگاه کرد که داشت برای پسرشان شکلک در می آورد. کاظم روبه روی زنش نشست و گفت" اون اومده کمکت کنه...تو فعلا نباید تنها بمونی"
طاهره سرش را بالا آورد" چه کمکی کرده؟ وقتی پسر دوممون رو دید جیغ زد و بچه رو انداخت زمین...اگه چیزیش می شد باید چیکار می کردم؟" و چهره اش کج و معوج شد و شروع به گریه کرد.
کاظم نفس عمیقی کشید و سرش را روی بالای پشتی گذاشت طوری که چشمانش به گوشه ی سقف خیره ماند.
-" میرم براش شناسنامه بگیرم..."
-"براش؟" بچه را سریع روی زمین گذاشت و گفت" چرا تو نمی خوای قبول کنی دوتا پسر داری؟" کاظم سرش را پایین گرفت و به همسرش نگاه کرد و گفت" چون اون پسرمون نیست طاهره...می دونم که برای بچه دار شدن خیلی زحمت کشیدیم...می دونم تو چقدر منتظر این لحظه بودی که که بچمون رو بغل کنی...اگه دو قلو بودن جدا از هم به دنیا میومدن"
-"نشنیدی بابام چی گفت...اینم خدا خلق کرده اینم روح داره"
کاظم آرام گفت" تو ام چقدر به این چیزا باور داری!مثل بابات از اسلام هرچی به نفعشه رو قبول داره!"
کاظم مکثی کرد گویی داشت حرف های پدرزنش را مرور می کرد. غده شروع به گریه کرد و از تکان های آن پسر بچه هم شروع به گریه کرد. طاهره گفت" می بینی؟ داره گریه می کنه...حس داره...اون از یه چیزی اذیت میشه" کاظم به پسری که بغل همسرش نگاه کرد.
چشمانش پر از اشک شده بود و برایش سخت بود باور کند آن غده چیزی بیشتر از یک غده است. باور این موضوع برایش سخت بود که آن موجود هم روح دارد.
شاید نیم ساعت یا شاید کمی بیشتر از این مقدار بود که سکوت بین زن و شوهر برقرار بود کاظم روبه روی همسرش نشسته بود و گاهی به آن نوزاد در آغوشش نگاه می کرد و گاهی به ادا اتفار هایش که برای خوشحالی بچه در می آورد و به این فکر می کرد که باید چه کند.
بلند شد و رفت پشت بام...جدیدا برای کشیدن سیگار می رفت پشت بام...می توانست سرمای شب های را روی گونه هایش حس کند و در حالی که بخار انفاسش با دود سیگار ترکیب شده بود شش هایش را خالی کند. لبان خشکش را تر کند و در حالی که سیگار میان دو انگشتش از سرما می لرزد به انتها و ابتدای کوچه نگاه کند.
چشمش را بست و به برخورد باد خنک به توده ای که زیر یکی از چشمانش تشکیل شده بود فکر کرد. کمی از دردش کم می کرد. مثل تکه یخی روی زخم بود! همه چیز بد پیش رفته بود. قمار را که باخت زد زیر میز و گفت" این بازی یه بازی کثیفه...! " ولی حالا که به زندگی اش نگاه می کرد میدید که او همیشه میان کثافت زندگی می کرده است...وقتی که عکس همسرش را روی دفترچه ی راهنمای داروی روانی چاپ کردند یا وقتی که بعد از چند سال حسرت خوردن برای پسردار شدن خدا چنین پسری به او داده بود.
اشک از چشمش روی توده ی زخم زیر چشمش خزید و شوری اشک دردش را بیشتر کرد طوری که دندان به دندان سایید. پوک آخر را از سیگارش زد و فیلتر زرد آنرا به پایین پرت کرد.