ویرگول
ورودثبت نام
امیرحسین نصیری
امیرحسین نصیری
خواندن ۴ دقیقه·۷ ماه پیش

برشی از کتاب" کشتی هوایی" اثر امیرحسین نصیری

جلد اولیه
جلد اولیه


رمان کشتی هوایی رمانی علمی تخیلی،پسارستاخیزی است که در جهانی عجیب روایت می شود جهانی که در آن آب ها طغیان کرده اند و زمین تبدیل به سیاره ای تماما دریایی تبدیل شده است. در این جهان یک کشتی هوایی به نام ادریانا در حال جولان دادن در آسمان هاست.شهر های شناور زیادی در جای جای زمین ساخته شده است داستان از جایی شروع می شود که کابوسی وحشتناک به جان زمین می افتد.

یکی از هفت دکل سوختگیری آدریانا ( نام کشتی هوایی) اعلام استقلال می کند و این آغازی است بر پایان سلطه ی آدریانا بر جهان.

هم اکنون می توانید بخشی از این رمان را بخوانید :

وقتی خورشید بالا آمد و بالاتر رفت به شهر شناور و سیاه زیمباوه رسیده بودند. دود تیره از جای جای زیمباوه بالا می رفت و صدها کشتی و قایق اطرافش پهلو گرفته بودند. دالاس نفس عمیقی کشید میخواست شاهد اولین شهر سیاه عمرش باشد. شهری که در آن قانون حرفی برای گفتن نداشت.

کشتی به آرامی به بخشی از بندرگاه زیمباوه نزدیک شد و به زحمت میان صدها قایق توقف کرد. هلهرایلم لبخند زد همین حالا هم می شد انسان های مختلف را در حالی که مثل کرم ها در آن شهر کوچک و شلوغ میلولیدند ببیند. دالاس سکان را رها کرد و کنار ناخدایش ایستاد و به شهر نگاه کرد.

-" باید حواست رو جمع کنی..اینجا یه حرف اشتباه می تونه باعث قتل بشه...چیزای قیمتی رو هم همراه خودت نیار حتی انگشتر! با یه دست دادن ساده می تونن ازت بدزدنشون"

دالاس نفس عمیقی کشید و انگشت نقره اش را که از آخرین تجارتشان گرفته بودند درون صندوقچه ای در کشتی گذاشت. ناخدا فریاد زد" همه کنار هم بمونید...میریم چند نفر رو ببینیم"

چوب را مثل پل روی اسکله انداختند و یک به یک به شهر شناور زیمباوه پا گذاشتند. هلهرایم نفس عمیقی کشید و لبخند زد. دالاس ولی نگران به نظر می رسید. خدمه همه بیشتر اضطراب داشتند تا اینکه خوشحال یا کنجکاو باشند.چند قدم که جلو رفتند زیمباوه خصیصه ی خودش را به مهمانان نشان داد. یکی از زنان به هلهرایم نزدیک شد و دستی به ریشش کشید" ارزون باهات حساب می کنم"

هلهرایم لبخندی زد او هیچ وقت مردی ضعیف النفس نبود. پس او را نادیده گرفت و پیش رفت زن که از رفتار سرد ناخدا دلخور شده بود با دیدن دالاس جوان جاخورد او برای آمدن به شهر سیاه زیادی جوان بود. زن لبخند زد حتی او هم نمی خواست معصومیت و پاکی پسر جوان را خدشه دار کند پس ترجیه داد حرفی به دالاس نزند ولی همچنان با لبخند نگاهش می کرد.

دالاس ولی به زن چشم دوخته بود در حالی که لباسی شبیه به بادبانی کهنه به تن کرده بود و موهایش را هزارگیس بافته بود روی چوبی که تا پیش از این روی آن نشسته بود نشست و منتظر مشتری ماند دالاس سرش را چرخاند و به مسیر پیش رو چشم دوخت. زیمباوه تمام از فلزات زنگ زده ساخته شده بود روی هر زاغه زاغه ی دیگری بنا کرده بودند و طناب های زیادی بین این زاغه ها بسته شده بود که همراه دود های سیاهی که از برخی خانه ها بالا می رفتند دیدن آسمان را سخت می کردند.

آنها وارد فضایی شدند که به میدان زیمباوه معروف بود همه چیز در اینجا فروخته می شد. دالاس دید که یکجا مردی فریاد می زد " بیضه ی کوسه" و سپس می گفت" اینارو همراه داشته باشین دیگه هیچ کوسه ای جرات نمی کنه به شما حمله کنه..." برای دالاس عجیب بود نمی دانست کوسه ها هم بیضه دارند و یا اگر دارند چطور داشتن آنها باعث می شد هیچ کوسه ای به دارنده ی آن حمله نکند.

برده فروشی هم در زیمباوه انجام می شد.برده هایی بودند که روی سرشان پارچه کشیده بودند و در صورت نیاز آن پارچه ها را برمیداشتند و چهره ی برده ی نگون بخت را به نمایش می گذاشتند. آشپزهایی هم به فروش می رفتند که علاوه بر آشپزی شان زیباییشان هم نقطه قوتی برایشان محسوب می شد.

آنها به زحمت از میان جمعیتی که مشغول تماشای جنگ دو گرگ ماهی بودند گذشتند فحش و ناسزا می دادند ماهی زبان نفهم را تشویق می کردند و دستانشان را در حالی که مشت کرده بودند به دشمن فرضی می کوبیدند. هلهرایم چندی از آن تماشاگرانی که از قضا سر بازی شرط بسته بودند هل داد تا به محل قرار که یک قهوه خانه ی کوچک بود برسد.

رمانبرش کتاببرشی از کتابکتابداستان
نویسنده ای که خودش رو بهترین می دونه... با خوندن آثارش تو هم متوجه این موضوع میشی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید