
کلبه ی کوچکی که میان گندم زار به چشم می خورد مقصد مردی بود که روی اسب سیاهش خم شده بود و نفس نفس می زد. در حالی که چشمان سیاه خمارش که در اثر ضعف سوی خود را از دست می داد به باریکه راهی که میان گندم زار شکل گرفته بود دوخته شده بود در حالی که انتظار دیدن کلبه را می کشید با هر نفس به سمت محو شدن دنیا در نگاهش پیش می رفت.
به داخل دره که رسید چشمش به کلبه خورد و گویی با تمام تک تک سلول هایش آفریدگارش را شکر گفت که قبل از اینکه دنیا در نگاهش محو شود به خانه اش رسیده بود بوی کیک مشامش را نوازش کرد و خاطرات بسیاری را در ذهن رو به خاموشی اش زنده کرد.
اسب که به نزدیکی کلبه رسید از آن پیاده شد در حالی که پهلویش سوراخ شده بود و زخم عمیقی روی آن شکل گرفته بود می دانست که این زخم نمی تواند در حالت معمول او را از پای در آورد ولی وقتی که چندی پیش نبردی حماسی را در نزدیکی قلعه از سر گذرانده بود و فاصله ی قلعه تا کلبه اش را در حالی که خونریزی داشت پیموده بود می دانست که چیزی تا رسیدن مرگش نمانده.
در کلبه قبل از اینکه مرد به کلبه اش برسد باز شد و چهره ی نگران زنی از میان درز آن پدیدار شد.
- {چه اتفاقی افتاده؟ چی شده عزیزم؟؛}
مرد به محض اینکه به در کلبه رسید آنرا با دست خون آلودش کنار زد گویی با دیدن همسرش کمی از آشوب درونی اش کاسته شده بود ولی باز هم احساس می کرد باید این آشوب را با دیدن پسرش التیام می بخشید.
پسربچه تقریبا شش ساله بود و وقتی پدرش را با آن وضعیت وحشتناک دید رنگ رخسارش به سفیدی گرایید و با آن صدای معصومانه اش پرسید {چی شده بابا؟}
مرد نفس عمیقی کشید نگرانی اش با دیدن چشمان پر از نگرانی پسرش بیشتر شد دستش را برد و آنرا روی گونه ی نرم تنها فرزندش گذاشت{باید از اینجا برین...تو و مادرت باید از اینجا برین}
همسرش که حالا به ترس های درونی اش تسلیم شده بود خودش را میان پدر و پسر انداخت و گفت{چه اتفاقی افتاده؟ کی این بلا رو سرت آورده... چرا از ما می خوای از اینجا بریم؟}
پدر مکثی کرد و گفت{ از من نپرس... از اینجا برو} از شدت درد دندان به دندان سایید و گفت{ فقط باید از اینجا برین... ازت می خوام همیشه مراقب ریچارد باشی... همیشه مراقب ریچارد باش... اونو به تو میسپارم}
از کلبه که خارج شدند مرد به همسرش کمک کرد تا سوار اسب سیاهش شود. اسبی که تا چندی پیش به او در فرار از قلعه کمک کرده بود شنل بنفش مرد با باد رقصید و دستان خون آلودش لباس ریچارد را هم به رنگ سرخ خون آلود.
سپس ریچارد را در آغوش گرفت و او را به سینه اش فشرد آنرا بلند کرد و به آغوش مادر داد و گفت { از پسرم مراقبت کن! هیچ وقت نزار هیچ کس نتونه آزاری بهش برسونه}
مادر مکثی کرد و گفت{ تو هم قول بده که زنده بمونی و برگردی}
چشمان مرد حالتی یافته بودند که مادر را بیش از پیش نگران می کرد اینکه از مردی چیزی بخواهی که نمی تواند آنرا برای همسرش فراهم کند چنین حالتی در چهره اش پدیدار می شد.
مرد بدون اینکه قول دهد و یا حتی با کوچک ترین کلمه ای پاسخ همسرش را بدهد ضربه ای به پشت اسب زد و اسب سیاه ناگهان شروع به تاختن کرد گویی همه ی دنیا روی سر زن ویران شد چون فهمید که این آخرین باری بود که همسرش را می دید.
در حالی که اشک از چشمانش جاری می شد و سعی داشت اسب را متوقف کند به مردی که کنار کلبه ایستاده بود و با دور شدن کوچک و کوچک تر می شد خیره شده بود حالا آنقدر چشمانش خیس شده بود که حتی نمی توانست آن لکه ی سیاه را که با پر شدن چشمانش مات شده بود درست ببیند.
ولی خیلی زود چشمانش لکه های سیاه بسیاری را دید که در جای جای تپه پدیدار شده بودند. می توانست حدس بزند چه اتفاقی افتاده می توانست بفهمد که چه سلسله اتفاقاتی باعث شد که همسرش در چنین روزی در حالی که زخم کشنده ی عمیقی در پهلویش داشت به خانه برگشته بود.
چشمانش را بست تمام قطرات اشکی که در چشمانش حلقه زده بود از گونه هایش پایین لغزید و وقتی دفعه ی بعد چشمانش را باز کرد اینبار همسرش را در محاصره ی لکه های سیاه بیشتری دید.
مرد چرخید دست از روی زخمش برداشت و به مردانی که به او نزدیک می شدند نگاه کرد سربازانی که چون ارواح از میان گندم زار بیرون میآمدند و به او نزدیک می شدند.
شمشیرش را چندی پیش در نبرد از دست داده بود و حالا فقط تنفگ باروتی نقره کوبش را در غلاف داشت که با آن می توانست فقط پنج گلوله شلیک کند.
تفنگش را از غلاف خارج کرد و گلوله ی اول را از جیب خشاب بیرون آورد و آنرا درون لوله ی تفنگ قرار داد.
-{بهتره کاری نکنی که دردت بیشتر بشه وَنیش}
مردی که به عنوان ونیش شناخته می شد حتی نمی خواست در حالات چهره اش نقطه ضعفی به دشمنش بنمایاند خیلی خونسردانه گفت{ شما هیچ وقت نمی تونید منو اونطور که می خواید بکشید}
از میان سربازان مردی پدیدار شد که او هم شنل بنفشی داشت شنلی که درجه ی بالای او را نشان میداد مرد در حالی که خالکوبی چرخ دنده پشت دستش نشان می داد جزو سرداران ارشد قلععه بود گفت{ خریت نکن ونیش... تو فکر می کنی تونستی خانواده ی خودت رو فراری بدی... بهترین سرنوشتی که برای خودت متصوری مرگه... ولی باید بگم بالاخره یکروز هم همسر و فرزندت جونشون رو از دست می دن... اونم به خاطر اینکه تو... خیلی بلند پروازی کردی}
-{نمی تونم نجاتشون بدم می تونم؟}
فرمانده لبخندی زد و گفت {اگه خودت رو تسلیم کنی و به مرگی که من برات خواستم تن بدی قول میدم نزارم هنگام مرگ درد بکشن} ونیش تفنگش را بالا آورد و آنرا به سمت سردار گرفت.
وقتی ماشه را چکاند کمتر از یک ثانیه نیاز داشت که باروت پشت گلوله منفجر شود و گلوله را به سمت جلو حرکت دهد.
گلوله ی گرد در هوا چرخید و چرخید و با سرعتی که چشم نمی توانست دنبال کند هوا را شکافت و جلو رفت و درست جلوی صورت سردار متوقف شد.
سردار لبخندی زد گلوله همچنان مقابل صورتش در هوا معلق مانده بود.
چشمان ونیش گرد شده بودند{ تو یه... تو یه ترسائی}
سردار مکثی کرد و در ذهنش به هزار تکه شدن گلوله فکر کرد و تار و پود جهان طبق خواسته اش به حرکت در آمد و گلوله ی فلزی به هزاران تکه تقسیم شد و طوری ناپدید شد که گویی از ابتدا وجود نداشت.
کسی که مقابل ونیش ایستاده بود انسان نبود بلکه مردی از نژاد جادوگران کهنی بود که سال ها پیش توسط امپراطوری اعدام شده بودند و حالا یکی از بهترین آنها تبدیل به یک سردار امپراطوری شده بود.
-؛ لعنت بهت...}
گلوله ها یک به یک از جیب خشاب ونیش خارج شدند و میان هوا معلق ماندند ونیش می دانست چه کسی آنها را کنترل می کرد.
گلوله ها با سرعتی بیشتر از سرعت انفجار باروت به سمت بدن ونیش حرکت کردند و در بدنش فرو رفتند. چهار زخم در جای جای بدن ونیش شکل گرفته بود و یکی از آنها درست در نزدیکی قلب او متوقف شده بود.
مرد با قدم های استوار و سنگین به ونیش نزدیک شد و گفت{ تو حاظر نشدی که تسلیم بشی... تو نخواستی که افتخار مرگ در سرسرای قصر رو به بپذیری و حالا باید در خفت و خواری بمیری.... در حالی که یک گلوله ی زنگ زده داره با کنترل من به سمت قلبت حرکت می کنه... همسر و پسرت هیچ وقت نمی تونن از خشم امپراطوری جون سالم به در ببرن...}
در حالی که ونیش از درد دندان به دندان می سایید گفت{هیچ وقت... دستت... به اونا... نمی رسه}
با اشاره ی جادوگر گلوله با سرعت بالا وارد قلب ونیش شد و سپس مثل گلوله ی اول درون ونیش به هزاران تکه تقسیم شد و به طور کامل قلب او را متلاشی کرد.
ونیش روی زمین زانو زد همسرش در حالی که به بالای تپه رسیده بود شاهد همه ی وقایع بود شاهد همه ی بلاهایی که سر همسرش آمده بود و نه تنها او بلکه ی پسرش هم همه ی اتفاقات را دیده بود.
ریچارد نمی توانست مرگ را به طور کامل درک کند ولی در همان سن می توانست بفهمد که قرار نیست از این به بعد پدرش را ببیند.