ویرگول
ورودثبت نام
امیرحسین نصیری
امیرحسین نصیرینویسنده ی رمان غده
امیرحسین نصیری
امیرحسین نصیری
خواندن ۷ دقیقه·۲ سال پیش

قسمت ششم رمان ترسناک "غده"

جبار مکثی کرد و گفت" احمق! بعد از چندین بار قتل فکر می کنی داستانت رو باور می کنن؟ که بگی غده ای که تو شکمته...داداشی که یه عمر از همه پنهونش کردی مجبورت کرده که اینهمه آدم بکشی؟ راست می گی؟"...

محمود که همچنان آن لامپ فکر جدید درون سرش روشن بود گفت" معلومه که باور می کنن...هرچه قدر هم عجیب باور می کنن...تو که نمی تونی فرار کنی"

جبار اینبار محمود را نیشگون گرفت و محمود از درد درجا پرید" فکر می کنی با این حرفا می تونی خودت رو تبرعه کنی؟...تو یه چیز ناشناخته ای براشون...شاید حتی روی جفتمون آزمایش انجام بدن کاری بکنن که هرروز آرزوی مرگ کنی...آرزو کنی کاش اینکارو نمی کردی"...

محمود ولی همچنان داشت به فکر جدیدی که درون سرش شکل گرفته بود فکر می کرد به اینکه می توانست مشکل را حل کند.شاید حرفش را باور می کردند و جبار را از او جدا می کردند ولی همه ی اینها بر اساس یک شاید شکل گرفته بود.

همه ی احتمالاتی بودند که در سر محمود شکل گرفته بودند و او انگار فراموش کرده بود افکار یکه از سر می گذراند فقط احتمالاتی بودند که هیچ یک منطقی به نظر نمی رسیدند.

-" باید از شر جسد خلاص بشیم...بعدش می دونم باید چیکار کنیم"...

محمود مکثی کرد و گفت" نقشه ای داری؟ جز خوردن کسی و کشتن؟"

جبار هم غرید" من همیشه نقشه دارم احمق...بهتره بری دنبال اسید...هرچه زودتر اینکارو بکنی زودتر می تونی از شر خطری که تهدیدمون می کنه خلاص شی"

محمود که گویی لامپ درون سرش ناگهان ترکیده بود خود را در دنیای واقعی دید. دنیایی که در آن کسی حرفش را باور نمی کرد و بهترین سرنوشتی که می توانست برای خودش متصور شود این بود که به جای حکم اعدام حکم حبس ابد برایش ببرند.

گویی که تیر خورده باشد سریع از جا پرید رفت داخل خانه و کت سفیدش را برداشت" راست میگی ...باید قبل از اینکه دوباره برگردن انجامش بدیم "...

ناگهان ایستاد و پرسید" ولی چطوری؟"

جبار از زیر لباسش آرام گفت" بگو برای گرفتگی چاه اسید می خوای...اونقدر بگیر که بتونی بریزی رو جسد...روزی سه بار باید اینکارو بکنی...فهمیدی؟ اسید سولفوریک...شایدم بگی برای مصارف کشاورزی می خوای...آره این بهتره...یه مغازه ی بیرون شهر...جایی که به فکر هیچ پلیسی نیاد که از اونجا پرس و جو کنن"

محمود آرام چشمانش را چرخاند و به در پوش چاه نگاه کرد می ترسید. قلبش آنقدر سریع می تپید که خودش هم می توانست تپش سریع آن را در سینه حس کند.

نفس عمیقی کشید و سعی کرد خودش را آرام کند.حتی کلیه هایش هم سریع تر کار می کردند. عرق از پیشانی اش می چکید و خیلی زود گرما تمام وجودش را گرفت.با انگشتش یقه ی لباسش را کمی شل کرد.

خوب به خاطر داشت هروقت به دردسر می افتاد این جبار بود که جانش را نجات می داد حالا هم همه ی آن خاطرات را به یاد آورد. به یاد آورد که اگرچه جبار او را همیشه مجبور به کارهای وحشتناک کرده بود ولی در پس هر تصمیمی محمود را هم لحاظ می کرد.

-" بازم می خوای ازم مراقبت کنی؟"

جبار مکثی کرد و با صدای آرام که لحن شیطانی اش از آن مشخص بود پاسخ داد" معلومه...من همیشه ازت مراقبت کردم برادر...همیشه همینطور بوده"...

محمود با حرکت سر حرف جبار را تایید کرد و زبان خشک شده اش را که چون یک گوشت خشک درون دهانش مانده بود چرخاند سپس به سمت در خروجی رفت و از خانه خارج شد.

در را پشت سرش بست و به کوچه نگاه کرد دختری شاید بیست ساله روبه روی خانه ی محمود مقابل در خانه ایستاده بود و گریه می کرد یک ماشین پلیس هم درون کوچه پارک شده بود که یک سرباز نحیف کچل کنارش ایستاده بود و اطراف را نگاه می کرد.

زن های همسایه هم برای دلداری دختر جوان گردش جمع شده بودند هریک چیزی به او می گفتند محمود دوباره آن کودک اتیسمی را میان جمعیت دید که نگاهش می کرد.

جبار پرسید" چرا دوباره تپش قلبت بالا رفت؟"

محمود سرش را پایین انداخت و کلاه لبه دار سفیدش را روی سرش سفت کرد و گفت "اون بچه ی اتیسمی داره نگاهم می کنه...اون دیده که چه اتفاقی افتاده" جبار گفت" به موقعش اونم می خورم"...

محمود گفت" کسی حرف یه بچه رو جدی نمیگیره...نیازی نیست "...

جبار گفت" احتیاط شرط عقله...می تونم برای همیشه خفش کنم...برای همیشه...تو هم راحت می تونی سرت رو رو بالش بذاری...مگه دنبال آرامش نیستی؟"

جبار مکثی کرد و به انتهای کوچه نگاه کرد و حین راه رفتن گفت" من از وقتی به دنیا اومدم آرامش ندیدم"

محمود از کوچه خارج شد و به بقالی نگاه کرد که مامور ها درون آن با فروشنده حرف می زدند. محمود نفس عمیقی کشید و چرخید و از کوچه دور شد.

-" احتمالا امشب یکی رو بزارن که حواسش به محله باشه...نباید مشکوک رفتار کنی...فهمیدی ؟ " محمود هم در جواب گفت" باشه...حواسم هست...فقط بگو قراره چطور اونهمه اسید رو بیارم خونه؟"

جبار هم آرام ولی با لحنی مطمعن گفت" فراموش کردی؟...لوله فاظلابی که میرسه به رودخونه...از اونجا مستقیم به چاه می رسه"

محمود فکر کرد حق با جبار بود. شاید سال ها بود که دیگر از آن لوله برای ورود به خانه استفاده نمی کرد ولی جبار خیلی خوب آنرا به خاطر داشت.

شماره پنج:

کاظم در حالی که دستش می لرزید دست خون آلودش را بالا اورد و سیگاری که میان انگشتانش بود را میان لبانش گذاشت و بعد از چند ثانیه پلک نزدن بالاخره پلک زد و قطره اشکی از چشم راستش روی گونه اش لغزید.

دست لرزانش را دوباره بالا آورد و سیگار را از میان لبانش برداشت و با انگشتش اشک را از روی گونه اش پاک کرد ولی نفهمید که با انگشت خون آلودش اشکش را پاک کرده و یک رد باریک از خون کمرنگ روی گونه اش باقی ماند.

چندی پیش که مادر قصد داشت به نوزادش شیر بدهد غده سینه ی مادر را گاز گرفته بود.آنقدر محکم که از سینه ی طاهره خون جاری شد و کاظم مجبور شد خونریزی را با یک باند بند بیاورد ولی مادر که از دیدن فرزندش بعد از سال ها انتظار خوشحال بود خونریزی سینه برایش اهمیتی نداشت.

کاظم چنان پوک عمیقی از سیگارش زد که گونه هایش جمع شدند و سیگار سریع تر از هر وقت دیگری سوخت و خاکسترش هم در اثر لرزش غیر قابل کنترل دست کاظم کف اتاق بیمارستان افتاد.

-"مامان قربونتون بشه...مامان قربونتون بشه پسرای مامان!"...

کاظم چرخید و دود سیگاری را که در ریه هایش محبوس کرده بود از پنجره ی اتاق بیرون داد. در اتاق که باز شد پرستاری گفت" آقا اینجا نمی تونید سیگار بکشید...برای مادر و بچه ها خوب نیست"...

کاظم چرخید و به پرستار نگاه کرد و پرستار وقتی کاظم را شناخت چیزی نگفت و فقط رفت چهره ی کاظم با آن چشمان خیس و خون گرفته و آن لکه خون روی گونه اش ترسناک تر از همیشه شده بود در حالی که دستش را در چهارچوب پنجره تکیه گاه کرده بود نفس عمیقی کشید و دوباره پوک عمیقی از سیگارش گرفت.

-"قربونتون بشم...چه پسرای خوشگلی...چه پسرای خوشگلی دارم"

کاظم تاب نیاورد چرخید و گفت" باید عمل بشن...باید از همدیگه جداشون کنن"

مادر مکثی کرد لبخند خیلی سریع از روی صورتش محو شد.آنچنان سریع که گویی از ابتدا وجود نداشت سپس گفت" بهم گفتی می تونه جونشون رو به خطر بندازه...نگفتی؟"

کاظم با دست به بچه اشاره کرد" جدی تو اونا رو دو نفر می بینی؟ دو تا بچه؟...جدی فکر می کنی الان یه دوقلو داری؟"

طاهره با لحنی خشن گفت" معلومه که دو قلو ان...تو فکر می کنی من راضی میشم عملشون کنی؟ که بری بکشیشون؟ ما چقدر برای داشتن بچه تلاش کردیم فراموش کردی؟"

-" اون دارو هایی که خوردی...اونا دیوونه ات کردن...الان چند ماهه که مصرف نمی کنی...شاید حتی همون دارو ها با بچه همچین کاری کردن..." و دوباره پوکی از سیگارش زد.

ادامه دارد...

داستانداستان ترسناکرمان ترسناککتاب
۱۴
۵
امیرحسین نصیری
امیرحسین نصیری
نویسنده ی رمان غده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید