امیرحسین نصیری
امیرحسین نصیری
خواندن ۶ دقیقه·۱ سال پیش

قسمت هشتم رمان ترسناک"غده"

موشی که درون آن به دام افتاده بود را در آورد و گفت" امروز اینو می خوری...هیچ اعتراضی هم در کار نیست..."

جبار گفت" لعنت بهت...تو که می تونی این بهم نمیسازه...نه به من نه به تو...چرا نمی خوای قبول کنی؟" محمود در حالی که موش را از دمش گرفته بود گفت" چاره ای نداریم...درد بکشیم بهتر از اینه که تو دردسر بدی بیفتیم..."

جبار هم می دانست اگر محمود به دردسر میفتاد او هم درگیر همان مشکل می شد پس حرف اضافه ای نزد.

این موش اولین موشی نبود که جبار خورده بود. طعم گوشت موش جبار را یاد دوران کودکی می انداخت وقتی که اولین آثار گوشت خواری در او نمایان شده بود محمود را مجبور به خوردن گوشت کرده بود آنهم گوشت موش.

وقتی که برای اولین بار موش خورده بود شکم درد را هردو تجربه کرده بودند. به خاطر وجود معده ی مشترک معده نتوانسته بود موش را هضم کند و محمود هم همه ی موش را بالا آورده بود ولی حالا همه چیز فرق می کرد. محمود یک مرد بالغ بود و اسید معده اش به خوبی می توانست فلز را هم ذوب کند پس نگرانی چندانی از این بابت نداشت.

جبار جا پهن کرد و روی آن دراز کشید و سرش را روی بالش گذاشت و نفس عمیقی کشید. به پهلو خوابید و به جایی که کنارش پهن کرده بود نگاه کرد که خونابه اجسادی که به اینجا آورده بود روی آن ها رد انداخته بود.

چشمانش را بست.جبار هم با دست باریکش موش را به دهانش نزدیک کرد و سر آنرا درون دهانش گذاشت و گازی محکم گرفت.خون سرد و تیره موش از میان دندان هایش جاری شد و چند قطره روی شکم و جای محمود ریخت.

محمود ولی خوابیده بود و وارد دنیای رویاهایش شده بود.وارد رویایی که در آن فقط خودش بود. فقط خودش نه جباری بود که او را مجبور به کاری کند و نه ترس هایش که او را از انجام کاری بازدارند دنیای زیبایی که در آن می توانست آزادانه حرکت کند.

مادرش را دید که با لبخند ملیح و محبت آمیزش از دور دست از دریچه ای روشن نگاهش می کرد و پدرش را ولی غمبار می دید که آنسو در حالی که به دری از تاریکی پشت کرده بود با چشمانی که اشک بی وقفه از آنان می چکید به محمود نگاه می کرد.

پدر قدمی جلو آمد و گفت" منو ببخش پسرم...اینا همه اش تقصیر منه..." ناگهان گویی همه ی جهان به سفیدی گرایید ناگهان جهان تغییر شکل داد و جبار دید که یک چاقو به خون آلوده در دست دارد و پدرش روبه رویش ایستاده و در حالی که با دست زخمش را گرفته به سمت پسرش میاید.

محمود در حالی که صدای نفس نفس زدن و تپش قلبش را می شنید به پدرش خیره شده بود چاقو را رها کرد که ناگهان صورت جبار از داخل شکمش بیرون زد.

-" کار درستی کردی محمود...اون مارو دوست نداشت..."

پدر وقتی به محمود رسید دستش را دراز کرد و روی شانه ی پسرش گذاشت. محمود در حالی که همچنان داشت نفس نفس می زد به پدرش نگاه کرد." بابا..."

-" منو ببخش پسرم...همه اش تقصیر من بود..."

ناگهان گویی در میان این جهان تاریک گردابی محمود را درون خود کشید گویی داشت سقوط می کرد ولی قبل از اینکه به طور کامل روی زمین بیفتد بیدار شده بود.

در حالی که نفس نفس می زد دستش را به صورتش کشید و متوجه شد تمام صورتش از عرق خیس شده. جبار پرسید" چی شده؟ تپش قلبت خیلی بالا رفته بود.. کابوس می دیدی؟"

محمود نفس عمیقی کشید و بلند شد وقتی جوابی به سوال جبار نداد جبار هم گفت" برو دوباره روی جسد اسید بریز..."

محمود دوباره همان کار ها را تکرار کرد. ماسک زد دستکش و پوتین پوشید و رفت پایین. گونه های جسد سیاه شده بود و این یعنی اولین نشانه های تجزیه داشت نمود پیدا می کرد.

محمود دوباره روی جسد اسید ریخت و بالا رفت وقتی بالا رفت شکمش ناگهان شروع به درد کرد.دردی عجیب و باور نکردنی درون شکمش پیچیده بود. آنقدر که سریع عرق به پیشانی محمود نشست و از میان دندان هایش که به هم میفشرد گفت" چه بلایی داره سرم میاد..."

جبار هم گفت" گفتم که این بهمون نمیسازه...می تونستی بری قبرستون" محمود که یک دستش را روی شکمش گرفته بود گفت" خفه شو...فقط خفه شو...تو هیچ وقت شرایط رو درک نمی کنی...هیچ وقت نمی خوای قبول کنی که هر سختی که می کشم زیر سر توعه"

-" امشب باید یه غذای خوب پیدا کنیم محمود...حتما...وگرنه همین درد رو تحمل می کنیم...تا آخر عمر" محمود که همچنان دندان به دندان می سایید قطره عرقی را دید که از نوک دماغش پایین چکید.

جبار گفت" محمود به حرفم گوش کن...باید یه چیزی پیدا کنی...همین امشب...می تونی بری یه جای دیگه و انجامش بدی..."

محمود با خشم غرید" خفه شو...من دیگه انجام نمی دم...هیچ وقت...نمی خوام کسی رو بکشم"

جبار گفت" می تونیم بریم بیرون از شهر...نه اینجا...دیگه هیچ وقت کسی رو اینجا نمیاریم محمود... می تونیم بریم بیرون شهر...من حتی به بی خانمان ها هم راضی ام...باور کن"

محمود فریاد زد" خفه شو...خفه شو جبار!" و در حالی که درد شکم شدیدی را تجربه می کرد بلند شد و وارد خانه شود.

جبار دوباره ولی با صدایی آرام تر گفت" لجبازی نکن محمود...این چیزی نیست که من بتونم کنترلش کنم...خودتم می دونی چه اتفاقی میفته...بزودی مجبور میشی اینکار رو بکنی...چرا قبل از اینکه دیر بشه انجامش نمیدی؟"

محمود روی زمین نشست و یک دستش را تکیه گاه کرد" ایندفعه حتی اگه بمیرم انجامش نمیدم...انجامش نمی دم."

جبار هم حرفی نزد و محمود در حالی که به بالش نرمی تکیه داده بود چشمانش را بست و سعی کرد میان دردی که امانش را بریده بود بخوابد.

-" بلند شو...مگه نمی خواستی از شر جسد خلاص بشی...اینبار هم باید بری روش اسید بریزی... محمود غرید و بلند شد برایش سخت بود با دل دردی که داشت بتواند حتی قدمی بردارد ولی چاره ای نداشت. ترس از اعدام چنان او را ترسانده بود که می خواست هرکاری بکند.

دوباره به قعر چاه رفت و روی جسد اسید ریخت و قرار بود دوباره و دوباره این کار را انجام دهد آنقدر ادامه دهد که از جسد چیزی باقی نماند.

-" برخلاف چیزی که مردم فکر می کنن جسد تو یکی دو روز تجزیه نمیشه...تو خوشبینانه ترین حالت جسد تو یه هفته تبدیل به تکه گوشتی میشه که دیگه قابل تشخیص نیست"

محمود در حالی که به جسد نگاه می کرد و احساس می کرد می خواهد موش را بالا بیاورد مکثی کرد و گفت" تو اینا رو از کجا می دونی؟"

جبار لبخندی زد و گفت" به نظرت اونهمه فیلم ترسناکی که دیدم رو فراموش کردم...؟"

محمود که صدایش زیر ماسک نامفهوم شده بود در پاسخ جبار گفت" نه فراموش نکردی...انتظارم نداشتم اینقدر دقیق به خاطر سپرده باشیشون"

ادامه دارد...

رمانداستانرمان ترسناککتابکتاب داستان
نویسنده ی رمان غده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید