ویرگول
ورودثبت نام
امیرحسین نصیری
امیرحسین نصیرینویسنده ی رمان غده
امیرحسین نصیری
امیرحسین نصیری
خواندن ۶ دقیقه·۲ سال پیش

قسمت هفتم رمان ترسناک "غده"

کاظم ناگهان از شدت درد چشمانش را تنگ کرد خاکستر سیگار پشت دستش ریخته بود انرا پاک کرد و دوباره به طاهره که بچه ی عجیب الخلقه را در آعوش داشت نگاه کرد" یطوری حرف می زنی انگار تنهایی تلاش کردی...منم همراهت بودم...تو قرص خوردی خودت رو آروم کنی...من چی؟ من هیچ وقت نگفتم تحت فشارم مبادا..."

سیگارش را به دهانش نزدیک کرد و پوک زد.

طاهره که گویی همه ی پیچ و مهره های صورتش باز شدند با لحنی آرام گفت" می دونم...توهم خیلی سختی کشیدی...بیا نگاشون کن...چطور می تونی راضی بشی که دکترا ازمون بگیرنشون؟"

کاظم قدمی برداشت و به تخت همسرش نزدیک شد و سپس به بچه ای که میان حوله ی سفید رنگ بود نگاه کرد. پسر با چشمان درشت و سیاهش پدر را نگاه می کرد کمی پایین تر صورتی کوچک درست به کوچکی همان صورتی که بالا تر بود به پدر چشم دوخته بود یکی از چشمانش هم در اثر فشار عظلانی تنگ تر از دیگری بود.

صورت پایینی دهانش را باز کرد و اشک از چشمانش جاری شد.صدای ناهنجار و بلندی داشت.بلند تر از صدای نوزاد. دست کوچک و باریکش را در هوا می چرخاند.

-"هیس...عزیزم...آروم باش"

کاظم بیشتر از اینکه احساس پدرانه ای نسبت به آن غده داشته باشد حس انزجار و ترس را نسبت به او حس می کرد.

-"اون پسرمون نیست طاهره...باید از پسرمون جداش کنیم"...

طاهره دوباره اخم کرد" چطور می تونی این حرف رو بزنی؟...ببین داره گریه می کنه...اون روح داره... جون داره"...

کاظم با لحنی جدی گفت" دکتر گفت اون فقط یه غده است..." صدایش را بالا تر برد و فریاد زد" به حرفم گوش کن طاهره ...اون فقط یه غده ی لعنتیه که داره تو بدن پسرمون زندگی می کنه..." میان کلماتش ناگهان صدایش لرزید و حتی قطع شد. بغض گلوی پدر را می فشرد.

-" چرا نمی خوای قبول کنی...اون پسر ما نیست...حتی اگه این بچه از این عمل زنده بیرون نیاد بهتر از اینه که با چنین نقص عضوی به زندگی ادامه بده"...

طاهره فریاد کشید" خفه شو کاظم...خفه شو...چطور می تونی این حرفا رو بزنی؟ چطور؟ " کاظم با خشم به همسرش نزدیک شد و نوزاد را از آغوش مادر قاپید و در حالی که او را در آغوش داشت از اتاق مادر خارج کرد.

طاهره هم از تخت بیمارستان پایین افتاد و در حالی که فریاد می کشید کاظم را خطاب می کرد" نباید این کار رو بکنی کاظم...اونا بچه های منو می کشن...اونا پسرای منو می کشن کاظم...خواهش می کنم ...التماس می کنم بهت نزار پسرای منو بکشن"...

کاظم ولی بدون توجه به حرف های طاهره نوزاد را به سمت دکتر می برد تا رضایت عمل جدایی را بدهد. در حالی که طاهره هنوز داشت درون اتاق فریاد می کشید و التماس می کرد.

کاظم سرش را پایین تر آورد و به پسرش نگاه کرد.

پسربچه دستانش را در هوا آرام تکان می داد و گریه می کرد غده ای هم که در شکمش بود در حالی که تک دست را در هوا می چرخاند گریه می کرد صدای غده از صدای نوزاد بلند تر بود و صدای نوزاد را تقریبا محو کرده بود.

میان سالن ایستاد چشمانش پر از اشک شده بود. به پسرش نگاه کرد. از خودش پرسید" این پسر منه؟ این بچه ی منه؟"

دکتر انتهای سالن ایستاد و پدر را نگاه کرد که بین دو راهی مانده بود دکتر انتظار داشت پدر تصمیمش را احساسی نگیرد.کاظم که سرش را بلند کرد دکتر را با آن لباس سفید بلند در حالی که یک دستش در جیبش بود و با دست دیگرش برگه ی گزارشات را گرفته بود.

-" چرا دودلی آقای اسدی؟ من بهت قول میدم هر تصمیمی بگیری حمایتت کنم...ولی می خوام تصمیم درست رو براش بگیری ما قبلا درباره اش حرف زدیم درسته؟"

طاهره خودش را با لباس بیمارستان به چهارچوب در اتاقش رساند و به کاظم نگاه کرد پرستار کنارش دستش را گرفته بود و مدام می گفت" شما الان تو شرایطی نیستید که راه برین...ممکنه بخیه هاتون باز بشه خانم"

با لحنی ملتمسانه گفت" خواهش می کنم کاظم...این کار رو نکن...اونا بچه های منو می کشن... اون از این عمل زنده بر نمی گرده...اگه اونا چیزیشون بشه من نابود می شم..." نای برای ایستادن نداشت آرام روی زمین نشست" من میمیرم کاظم..." در حالی که اشک از چشمانش جاری می شد و آب دهانش بیرون می ریخت نمی توانست حدس بزند کاظم چه واکنشی به حرف های او داشت.

دکتر گفت" من مجبورتون نمی کنم...ولی باید همه چیز رو در نظر بگیرین...هنوزم می گم احتمال اینکه زنده بمونه کمتر از احتمال مرگشه...اگه هم زنده بمونه فقط یه معجزه می تونه باعث بشه یک پسر سالم داشته باشین"

طاهره دوباره گفت" خواهش می کنم کاظم...خواهش می کنم...نزار اینطوری بشه...نزار بچه هامون رو ازمون بگیرن"

کاظم چرخید و به همسرش نگاه کرد که چطور چهارچوب در اتاقش نشسته بود با چشمانی اشکبار ملتمسانه از همسرش درخواست می کرد بچه هایش را نجات دهد.

شماره شش:

چاه تاریک بود و عمیق...محمود یک ماسک چفت به صورتش زده بود و دستکش های بلند پوشیده بود. بعلاوه دو پوتین که تا ساق پایش را پوشش می داد. بالای سر جسد ایستاد بود که مگس ها روی گوشت های رو به فسادش می نشستند و بلند می شدند.

دکمه های پیراهنش را هم باز کرده بود چون جبار می خواست تجزیه ی جسد را از نزدیک تماشا کند. او هم ماسک به صورتش زده بود. طوری که یک چشمش زیر ماسک مانده بود چون گوش های جبار در یک خط قرار نداشتند.

محمود که صدایش از زیر ماسک کمی ناواضح شنیده می شد پرسید" آماده ای؟"

جبار هم در جواب گفت" بریز" محمود شروع به ریختن اسید کرد سپس دستش را دراز کرد تا اسید به تمام نقاط بدن جسد برسد.

بعد از اینکه یک دبه اسید تمام شد جبار منتظر ماند و سپس پرسید" پس چرا چیزی نشد؟" جبار هم در جواب با آن صدای خرناس مانندش گفت" حداقل پنج دقیقه طول میکشه که بتونی تاثیرش رو ببینی... هر هشت ساعت هم باید بیایم این پایین و اسید بریزیم...حیف اونهمه گوشت که قراره تجزیه بشه..."

کاظم نفس عمیقی کشید و پرسید" به نظرت میرن سراغ اسید فروش و از ما می پرسن؟ پلیسا رو میگم..." جبار مکثی کرد و گفت" نترس! ما از بیرون شهر برای مصارف کشاورزی اسید گرفتیم...هیچ وقت پلیسا برای تحقیق اونجا نمی رن...حالا بریم بالا که خیلی گشنمه ام"

محمود طناب را گرفت و شروع به بالا رفتن کرد. دبه های اسید را هم همان پایین گذاشت و وقتی خودش را بالا رساند لباس هایش را تکاند و ماسک صورتش را برداشت و نفس عمیقی کشید. ان پایین از ترس اینکه بخار اسید ریه هایش را تحریک کند نفس های کوتاه می کشید.سرش را بالا گرفت و چند نفس پر از اکسیژن وارد ریه هایش کرد.

چشمانش را باز کرد از دیدن پسر اتیسمی که لبه ی پشت بامشان ایستاده بود و نگاهش می کرد شوکه شد. زیر لب گفت" بچه ی فضول...آخرش کار دستم میده..."

جبار آرام گفت" می تونم بخورمش...تو هم از شرش خلاص میشی..."

محمود مکثی کرد و دستکش هایش را در آورد و گفت" باهم حرف زدیم...دیگه هیچ وقت کسی رو به قتل نمی رسونم...نمی خوام با طناب دار بمیرم"

جبار گفت" می دونم...وقتی که آبا از آسیاب افتاد دوباره انجام میدی...مثل دفعه ی قبل..." محمود که راه رفتن با پوتین برایش سخت بود خودش را به پله ی گوشه ی حیاط رساند و روی آن نشست و پوتین هایش را در آورد.

-" این تو بمیری از اون تو بمیریا نیست جبار...بهت قول میدم دیگه به حرفات گوش نمی دم...دیگه نه" جبار خنده ای کرد و گفت" به وقتش می فهمی چرا این حرفو زدم...الان بلند شو و یه چیزی برام پیدا کند تا بخورم..." محمود بلند شد و در انبار را باز کرد و به تله موش چوبی گوشه ی آن نگاه کرد.

ادامه دارد...

رمانرمان ترسناکداستان ترسناکترسناککتاب
۱۴
۰
امیرحسین نصیری
امیرحسین نصیری
نویسنده ی رمان غده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید