معلم کلاس سوم دبستانم عاشق شعر نو و به خصوص سهراب بود. چهره ای کشیده و استخوانی داشت ریشو بود، سه تار می زد و تو دفترش که توی یه مدرسه ی مذهبی بود عود روشن می کرد. سازش رو به دیوار دفتر آویزون کرده بود و همیشه صدای موسیقی سنتی از دفترش میومد که به نوبه ی زمان و مکان خودش تابوشکنی خوبی حساب می شد.
یادم نمیره همیشه بهم گوشزد می کرد که " علی مبادا یادت بره بنویسی. هر روز که رسیدی خونه استراحت کردی میری سررسیدت رو برمی داری و رخدادهای روزت رو ثبت می کنی. باریکلا پسر ... ۳۰ سال دیگه می شینی میخونیشون میگی خدا پدر حبیب اللهی رو بیامرزه."
۲۱ سال گذشت و هیچ وقت ننوشتم. یعنی اوایل نوشتم ولی از اینکه کسی بخونتشون می ترسیدم و نوشته هارو از بین می بردم. بزرگ تر که شدم هم باز ننوشتم. ولی دلیلش عوض شده بود. می ترسیدم چیزی که می نویسم نباشم. ولی الان ۳۰ سالم شده. چقدر ننویسم ؟ گفتم بذار یه کم بنویسم. آها یه بار هم تصمیم گرفتم کتاب بنویسم. داستان رو تو ذهنم پختم، شخصیت پردازی کردم. تازه "آمریکا"ی کافکا رو خونده بودم و جوگیر بودم. ۴۰-۵۰ صفحه هم نوشتم. کمدی می شد و با اون چیزی که تو ذهنم پرورش داده بودم متفاوت بود. بی خیال شدم و همه رو پاک کردم.
امروز با اولین نوشته ام تو ویرگول یادش افتادم. امیدوارم همون طوری سرزنده باشه و اهل حال و موسیقی.