سلام. بنده توانایی عجیبی در شناخت موقعیت های حساس و بحران هایی که قرار است ایجاد شود دارم، یعنی وقتی میخواهم حرفی بزنم دقیقا میدانم بخاطر حرفی که میزنم، چند دقیقه بعد چه اتفاقی میفتد.
اما همیشه دو مشکل برایم پیش میاید، یکی اینکه هیچگاه به این فکر نمیکنم که این حرف را نزنم.
و دو اینکه همیشه اوضاع از آنچه پیش بینی کرده ام بد تر میشود. به همین دلیل دوستان اصفهانی من لطف کردند لقب بیجاکار به معنی کسی که بیجا کاری انجام میدهد را به من اعطا کرده اند.
در یکی از روزهای گرم تابستان تصمیم گرفتم برای تنوع مزاج بصری شب را کنار سه دوست مجردم، در خانه مجردیشان سپری کنم. از آنجایی که بنده هیچگاه هیچگونه رمز و پسوردی برروی گوشی خود ندارم یا اگر رمزی هست کل اقوام دور و نزدیک رمز آن را بلد هستند، لذا گوشی بنده همیشه در معرض فضولی دوستان قرار داد.آن شب هم یکی از دوستانم به نام محمد اینستاگرام من را بغل نمونده و سر تا تهش را از تعداد لایک تا افرادی که با آنها چت کرده بودم زیر ذره بین قرار داده بود.
با توجه به اینکه خود محمد تمامی نکات امنیتی در مورد حریم شخصی را رعایت میکرد از من پرسید :
چرا تو این سن و سال نه رمز داری نه اکانت اینستات پرایوته؟
(اینجا همانجاییست که دهان من بد موقع باز شد. با توجه به اینکه میدانستم فضولی اش گل میکند ، جمله ای که نباید را به محمد گفتم)
گفتم: تازه من اکانتم بیزینسی هم بود ولی الان دیگه عادیش کردم.
محمد: بیزینسی چی چیه س خره؟(اصفهانیه یه خره ته حرفاش داره)
من: هیچی بهت یه سری آمار میده. برای تو که فضولی خیلی خوبه
محمد: واسه خودت اتفاقی که نمیفته؟
من: نه داداش . من که راضی بودم.
سپس شروع کردم به توضیح دادن آماری که اینستا پس از بیزینسی کردن پیج ارائه میدهد.
محمد که دُز فضولی اش به صد در صد رسیده بود، بالافاصله پیجش را به حالت بیزینسی تغییر داد. و چون برایش جذاب بود گوشی آن یکی دوستمان علی را هم برداشت و اینستاگرامش را از حالت عادی به بیزینسی تغییر کاربری داد.
سپس مفتخرانه بلند شد ، سینه سپر کرد و در حالی که داشت به علی از فواید بیزینسی کردن پیج میگفت، راه دستشویی را پیش گرفت تا آرامش قبل از طوفان را آنجا سپری کند.
اما قضیه از زمانی شروع شد که چند دقیقه بعد علی فقط یک حوله دور خودش پیچیده بود و قصد حمام رفتن داشت. برای آخرین بار قبل از حمام اینستاگرامش را چک کرد و با صحنه ای عجیب رو به رو شد. علی با تعجب چندین بار من را نگاه کرد و سپس به صفحه گوشی زل زد
علی : تهرانی... این یوسفی عکس منو لایک کرده.؟!!! من اینو ریموو کرده بودم.
من: شاید دستت خورده
علی: اوه اوه... سرهنگ چرا منو لایک کرد. من به این گفته بودم اینستام دی اکتیوه.
من: نمیدونم والا. چیزی دست نزدی؟
علی:(زد تو سرش) بدبخت شدم علی تهرانی... "زِد وطن" لایک یور فتو؟؟؟؟ یعنی چی ؟ این نباید عکس منو میدید... این رو ما کراش داشت . من اینو پیچوندم.
من انگار جرقه ای در ذهنم خورده باشد گفتم: شاید ممد اکانت رو بیزینسی کرده از پرایویت درومده...
در حالی که این جمله را میگفتم از عمق فاجعه خبر نداشتم . اما بعد از گفتن این جمله فهمیدم در چاهی افتادیم که اگر به صبح بکشد دیگر انتهایی نخواهد داشت.
علی فریاد زد: بیزینسی دیگه چه کوفتی بود علی تهرانی؟ خرفت ... گوشکوب...ما کلی عکس با سیگار و دختر اونجا گذاشتیم. من 400 نفر رو ریموو کرده بودم، 800 نفر هم تو صف ریکوئست بودن. ... تو رو خدا نگاه کن 1100 تا فالوئر دارم.
با توجه به اگر کسی درخواست شما را تایید کند، اینستاگرام عکسهای اخیرش را برایتان لیست میکند ، لذا ساعت 12 شب، لایک بود که بر صفحه علی و محمد زده میشد.
با سرعت 8 لایک بر ثانیه تعداد لایک ها بالا میرفت و علی که تا مرز سکته پیش رفته بود از خود بی خود شد. محمد از درون موال صدای فریاد علی را شنید: " ممدی بدو که حیثیتمون رفت خره. پیجمون از پرایویت در اومده انتر فضول."
محمد که آبروی چندین چند ساله را در خطر میدید شلوار را بالا کشیده نکشیده ، خود را از موال بیرون پرت کرد و ما با صحنه ای محیرالعقول رو به رو شدیم.
{اگر سریال فرندز را دیده باشین میتوانید حس و حال فیبی وقتی برای اولین بار از رابطه مونیکا و چندلر خبردار میشود را تصور کنید...}
ما my eyes , my eyes گویان چشمان خودمان را گرفته بودیم و میگفتیم بکش بالا، ولی آقا فقط فکرش این بود که اکانت را به حالت پرایویت در بیاورد. داد میزد که "خره اینجوری جلو سه نفر آبروم میره ولی اگه اینو پرایویت نکنم جلو 500 نفر آبروم رفته، کارمو از دست میدم، ... واااااای مامان بابام ریکوئست داده بودن گفتم من اینستامو دی اکتیو کردم..."
از آنجایی که در این جور مواقع همیشه ما ایرانیان دنبال مقصر برای رفع تکلیف از خود هستیم، دیواری کوتاه تر از من پیدا نشد، و دو دوست گرامی هر 15 ثانیه یکصدا میگفتند علیرضا خفه شو...
و من هم در جواب میگفتم: آقا من اصن به گوشی شما دست نزدم. به من چه شما همه چی تون امنیتیه...
دوستان : خفه شو ...
خلاصه که دو دوست عزیزمان تا ساعت 2 نصف شب با یک دست، گوشی همراه را گرفته بودند و ملت را بلاک و ریموو میکردند، با یک دست هم جلوی بدنشان را گرفته بودند.
با یک دست آبروی رفته شان در فضای مجازی را برمیگرداندند. با یک دست بدن را پوشانده بودند تا از رفتن بیشتر آبرویشان جلوگیری کنند.
من هم در تمام مدت شعر حضرت مولانا را آهنگین برایشان میخواندم:
"دستی به جام باده و دستی به زلف یار، رقصی چنین میانه میدانم آرزوست "
و سپس دوستان هم در جواب اشعار مولانا، خفه شو زر نزن را با اشعاری از ایرج میرزا و سوزنی سمرقندی ردیف میکردند.
این یکی از جاهایی بود که بنده بد موقع دهان باز کردم و شروع کردم به پراکنده کندن نقل و نباتهایم در هوا... بعدا براتون بیشتر میگم از سوتی های دهان باز کردن...