علیرضا طهرانی ها
علیرضا طهرانی ها
خواندن ۵ دقیقه·۴ سال پیش

قصه هایی درباره زندگی و دیگر هیچ


انسانها معمولا در پیری حرفهای به یاد ماندنی تری در مورد زندگی میزنند. گاهی اوقات میشود ساعتها به حرفهایشان فکر کرد . قدیمی ترها مثل الان ما نبودند که علمشان کتاب و اینترنت باشد، هر چه یاد میگرفتند از تجربه های زندگی کردن بود.

این دو حکایت ، دو خاطره واقعیست از لحظات زندگی من با مادربزرگ هایم. اتفاقاتی هر وقت یادشان میفتم ساعتها به آنها فکر میکنم.


حکایت اول: در باب "سخت نگیر غذاتو بخور" در زندگی

سوم راهنمایی بخاطر کوچ کردن از شهر تهران به سمت کرج، برای اینکه وسط سال تحصیلی درگیر عوض کردن مدرسه نباشم ، مجبور بودم چند ماهی را با مادربزرگ زندگی کنم تا سال تحصیلی را در تهران به پایان برسانم.

مادربزرگ که عزیز صدایش میکردیم ، هیچگاه به خوشمزه بودن غذا اعتقادی نداشت و همیشه یک چیزی جلوی ما میگذاشت که تنها فشار گرسنگی میتوانست مارا وادار به خوردن آن کند.

نه اینکه نخواهد غذایش خوشمزه باشد، اول اینکه بلد نبود و مهمتر از اولی اینکه هیچگاه در زندگی وقتش را برای خوشمزگی غذا صرف نمیکرد.

عزیز، معروف بود به زن سعدی.( از آنجا که سعدی زیاد سفر میرفت ما هم به او میگفتیم زن سعدی) لحظه ای در خانه بند نمیشد. همیشه از این کلاس قرآن به آن کلاس قرآن در حال رفت و آمد بود. نمازهایش را همیشه در مسجد میخواند و اوقات بیکاری اش هم برای شادی روح تمام اموات قرآن تلاوت میکرد. اگر در حال انجام یکی از موارد بالا نبود پس حتما برای انجام صله رحم در خانه یکی از فامیلها بود یا به بهشت زهرا رفته بود برای قرائت فاتحه.

یکبار عزیز جان با کلی شوق و ذوق مرا صدا و زد و

گفت: مادر بیا الویه داریم. از اون نونا هم گرفتم.(نون باگت رو تلفظ نمیکردن اصن)

من در آن لحظه کلی دلم را صابون زدم که بالاخره بعد از مدتها خوردن کدو آبپز امشب یک غذای معقول میخورم... اما چشمتان روز بد نبیند. عزیز کمی سیب زمینی پخته را پوره کرده بود و درون نان ساندویچی میپیچید.

گفت : بیا مادر این ساندگیج رو برای تو پیچیدم. ( تلفظ صحیح ساندویچ ، از نظر عزیز ساندگیج بود)

گفتم : عزیز اینکه الویه نیست. این سیب زمینی پخته س؟

گفت : خیار شور و کالباس ضرر داره نخریدم. عوضش سس گرفتم.

با خودم گفتم حداقل سیب زمینی را آغشته به سس میکنم ، اما دیدم عزیز از پشتش یک سس کچاپ مدل خرسی در آورد و

گفت: بیا اینم سس . بخور ببین چه خوشمزه ست. (همیشه وقتی غذا درست میکرد و بقیه غر میزدن، خودش با ولع میخورد و میگفت بیا بخور ببین چه خوشمزه س)

گفتم: عزیز این که سس مایونز نیست.

گفت: سس سفید نداشت ، قرمز گرفتم. عب نداره.... بخور ببین خوشمزه ست.

و خودش با هیجان تمام سس قرمز را روی سیب زمینی پخته میریخت و با ولع تمام ساندویچ را گاز میزد.

گفتم: عزیز جان من... بابااااا. این که اصن الویه نمیشه.

گفت : خب الویه نشه. غذا که هست. سخت نگیر غذاتو بخور.

و سپس سس قرمز را با هیجان روی سیب زمینی پخته ریخت(البته سیب زمینیش هم نیم پخته بود) و با ولع تمام گاز زد.


حکایت دوم : در باب دیگه اون مَزَه رَ نَدارَد... (با لهجه قزوینی خوانده شود)

مادربزرگ مادری من اسطوره مصیبت دیدن در زندگی است. از فرار مادر، درست یک ساعت پس از زاییدنش گرفته، تا دفن کردن سه تا از فرزندانش و بیوه شدن در جوانی با 5 تا بچه قد و نیم قد.

فشار و استرس زندگی کاری کرد که دقیقا 10 سال پیش، یک نیمچه سکته، طرف چپ بدنش را لمس کرد و ما از همان موقع او راه نگه میداریم. الان 10 سال است که فقط روی تخت مینشیند، غذا میخورد و میخوابد. البته کلکسیونی از امراض را هم با خود حمل میکند.

چند روز پیش داشت یکی از خاطرات دوران نوجوانی اش را تعریف میکرد که در یکی از زمستانهای سرد مجبور بوده از زیرزمین آب بیاورد، اما چون پله ها یخ بسته بوده، هنگام بالا آمدن سر میخورد و همزمان با اینکه دنده هایش میشکند، سطل آب هم سوراخ میشود.
نامادری اش وقتی صحنه را میبیند، وسط حیاط چنان کتکی به او میزند که تا چند روز نمیتواند از جایش بلند شود.

در حالی که سر تکان میداد ، خاطره اش را با این جمله تمام کرد که گفت: هنوز یادَمَس... به من گفت خودت جهنم . چرا سطلَ سوراخ کردی؟

من که میخواستم کمی دلداریش بدهم گفتم : عوضش الان دیگه میارن غذاتو میذارن جلوت، ماها دورتیم. کلی میخندیم . شما هم اینجا میخوری ، میخوابی دیگه. حال کن.

مادربزرگ ، باصدایی که از معلوم بود از ته دلش میاید جواب داد... خب... ولی دیگه اون مزه رَ نَدارَد.

همیشه وقتی شروع به نوشتن میکنم قصدم اینه که زمان مطالعه مطلب نهایتا بشه 4 دقیقه ولی نمیدونم چرا 11 - 12 دقیقه میشه.برای همین این مطلب رو در کوتاه ترین حالت ممکن نوشتم.

در انتها هم قسمتی از شعر هوشنگ ابتهاج رو بشنوید. و اگه یاد عزیزان درگذشته تون افتادین براشون فاتحه ای بفرستید.

https://soundcloud.com/aminedavari/68i45uanm9pv


مادربزرگحکایتداستان
دنیای جای بهتری میشد اگه لایک نبود
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید