سلام ...
چند وقت پیش یکی من با یک بیماری روانی آشنا شدم به نام "تلفن هراسی" که یکی از دوستان به این بیماری گرفتار بود. چند وقتی توی خیابون و مترو فکر و ذهنم مشغول این بیماری عجیب بود که داستانی به ذهنم اومد. به نظرم جالب از آب دراومد و گفتم تو ویرگول منتشرش کنم. زیاد طنز نیست ولی اتفاقات جالبی توش میفته . اگه دوست داشتین و حوصله داشتین خوشحال میشم بخونید و نظرتون رو بگید.
چند وقت پیش در شرکتی کار میکردم که رییس شرکت مبتلا به بیماری "ترس، از جواب دادن به تلفن" بود. گویا آن زمانها که تلفن تازه آمده بود، وقتی برای اولین بار تلفن خانه زنگ میخورَد پسرک با شوق بسیار سمت گوشی میدود، تلفن را بر میدارد و شخص مزاحمی صرفا جهت شوخی پشت گوشی به او میگوید که مادرت را کشتم و پدرت را گروگان گرفتم.
من هم مثل شما فکر میکردم بخاطر شوک ناگهانی خبر به این بیماری دچار شده، اما پس از این تماس پسرک گوشی را بد میگذارد و تلفن قطع نمیشود.
همان لحظه هم قرار بوده کسی به پدرش زنگ بزند و با او در مورد یک معامله میلیونی صحبت کند، که قاعدتا با بوق اشغال مواجه میشود.
پدر ورشکست می شود و به خاطر این اشتباه چنان لگدی به پسر میزند که دیگر به جواب دادن به تلفن، فکر هم نکند.
اما در شرکت، به دلیل اعتماد رییس به من (طبق گفته خود رییس و به دلیل پیدا نکردن دیواری کوتاه تر از من به گفته بقیه کارمندان)، برای حل این مشکل ، به عنوان فردی انتخاب شدم که باید به تلفن های رییس جواب میدادم.
هر روز آدم حسابی های زیادی به جناب رییس تلفن میکردند که بسیار رسمی و آدم حسابی طور حرف میزدند.
مشکل جناب رییس این بود که از من هم انتظار داشت مثل آدمیزاد با آنها صحبت کنم.
من از همان بچه گی در پاسخ به جملات و کلمات تعارف آمیز دچار مشکل بودم .
هر دفعه که میخواستم لفظ قلم صحبت کنم خرابکاری به بار می آمد.
یادم می آید یک بار، بزرگترین شریک تجاری شرکت با صدای خوش تراش و عصاقورت داده اش، چنان رسا ، محکم و مقتدر پای تلفن دستور فرمود: "بخاطر سودی که نصیب اینجانب شد حتما دست جناب مدیر رو از طرف من به گرمی بفشارید" ، که من تحت تأثیر قرار گرفتم و مثل خودش محکم و مقتدر گفتم: "بزرگیتونو به گرمی میفشارم".
این سوتی چنان تأثیری روی من گذاشت که تا مدتها شبها خواب می دیدم که دارم بزرگی بزرگترین شریک تجاری رییس را به گرمی میفشارم.
بزرگترین این سوتی ها زمانی بود که بخاطر طولانی شدن یک اجابت مزاج ناقابل، تلفنی مهم از سرمایه گذار متمول خارجی از سوی من بی پاسخ ماند و به خاطر ضرر میلیاردی که به شرکت وارد شد، رییس با برخورد زننده ای من را اخراج کرد.
رییس به این نتیجه رسید که اگر خودش تلفنها را جواب دهد بهتر است تا اینکه هر ماه بخاطر عدم توانایی دیگران در خوش صحبتی چند میلیارد ضرر بخورد.
اما من بسیار عصبانی از این اخراجِ ناجوانمردانه و ناتوانی در پس گرفتن حقم، در پی فرصتی بودم تا انتقام خود و سالهای از دست رفته ای که در اضطراب به پاسخ دادن به تماسها گذشت را از رییس بگیرم.
یک روز وقتی یکی از دافهای آدم جذب کن دکه های بیمه در مترو، جلوی من را گرفت و پس از زیر و رو کردن اطلاعات شخصیِ من، شروع به لیست کردن خدمات بیمه کرد، به این فکر افتادم که به جای اسم خودم، اسم، شماره تلفن و شماره ملی رییس را بدهم.
تنها یک هفته بعد خبردار شدم ، کارگزار بیمه، نتنها بیمه عمر، بیمه حوادث ، بیمه آتش سوزی و ... را در پاچه رییس کرده، بلکه حتی برای خودش و شرکت بیمه شخص ثالث خریداری کرده است.
همه اینها برای این بود که رییس هر چه مدت زمان تماس تلفنی بیشتر طول میکشید بیماری اش بیشتر بر او چیره میشد و جناب رییس در سریعترین زمان درخواستهای تماس گیرنده را میپذیرفت.
از فردای آن روز من هرکجا که میرسیدم، بجای خودم اسم و شماره خودم ، اسم و شماره سامان سعیدی یعنی همان رییس شرکت را میدادم.
در مدت یک ماه، رییس مجبور شد ، بخاطر ثبت نام شماره اش از طرف من در یک سایت خرید کالا یک تلفن همراه 15 میلیون تومانی بخرد. 30 میلیون تومان به خیریه کمک کند، چندین بار به خاطر پیدا شدن کارت ویزیتش در صحنه های جرم به کلانتری مراجعه کند و بدتر از همه اینکه بخاطر اینکه اسم و شماره اش را به بنگاه همسریابی داده بودم، هرروز جلوی زنش پاسخ بانوان در جستجوی همسر را بدهد.
حتی به دوست دبیرستانم شماره رییس را دادم، و فهمیدم که مخ رییس را زده که به نتوورک مارکتینگ بپیوندد و رییس تا مدتی دستمال کاغذی به دست دنبال زیرشاخه میگشت.
من سرخوش از انتقامی که از رییس گرفته بودم، هر چند وقت یکبار به دوستانم در شرکت سر میزدم و اوضاع خنده دار شرکت و رییس را تماشا میکردم.
اما یک روز وقتی از جلوی یکی از فروشگاهای نزدیک شرکت رد میشدم با پلاکارد عجیبی رو به رو شدم . " برنده خودرو سورنتو آقای سامان سعیدی" ...
من طبق عادت اسم و شماره رییس شرکت را بجای اسم خودم در قرعه کشی فروشگاه انداخته بودم.
همان لحظه تلفنم زنگ خورد و فهمیدم کسی که به خواستگاری اش رفتم طی فرایند تحقیقات محلی شان، از رییس شرکت هم تحقیقات کردند و قاعدتا رییس شرکت هم از خجالت بنده در آمده بود.
خیلی زود فهمیدم طی چند ماهی که به دادن شماره رییس عادت کرده بودم، حتی جاهای ضروری هم بجای شماره خودم، شماره رییس را داده ام.
با یک حساب سرانگشتی دیدم دو راه برای من باقی مانده، یا خودم را در سیکلهای معیوب و طولانی ادارات بیندازم و شماره خودم را در سیستمهای ادارات به جای شماره رییس جایگزین کنم، یا با اظهار ندامت و شرمندگی پیش رییس بروم و دوباره به شغل شریف جواب دادن به تلفنها مشغول شوم، تا هم تلفن های خودم را پاسخ دهم ، هم تلفن های رییس را...
در آخر آرزو میکنم که خداوند یا یکی دو ساعت به ساعات زندگی من اضافه کند که چند ساعتی برای خودم باشم، یا اینجاهایی که این همه کار میکنیم یه پولی هم به ما بدهند که این همه مجبور به کار کردن نباشیم و یا اینکه کلا ورمون داره از اینجا راحتمون کنه...